فرصت دوباره عاشق شدن را

دوستت داشتم
گویی هنوز هم دوستت می‌دارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشقم
بیش از این تو را نیازارد
آرزویم این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوستت داشتم و  با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را ، اگرچه بیهوده

در جستجوی عشقی لطیف‌تر و حقیقی‌تر از عشق من باش
چرا که خدا به تو  بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را

الکساندر پوشکین
مستانه پورمقدم

آنقدر خوابت را دیده‌ام

آنقدر خوابت را دیده‌ام
که واقعیتت را از دست داده‌ای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که در آغوشت کشم ؟
و بر آن لب‌ها ، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را ؟

آنقدر خوابت را دیده‌ام
که بازوانم عادت کرده‌اند سایه‌ات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند ، بی آن که گردِ تنت پیچیده‌باشند
اگر با واقعیت ِتو که روزها و سال هاست
که تسخیرم کرده‌ای ، روبرو شوم
بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد
آه ای توازن احساسات

آنقدر خوابت را دیده‌ام
که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم
ایستاده می‌خوابم ، تمام قد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را می‌بینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام
که لمس واقعی‌شان ، خیالی‌تر است
 
آنقدر خوابت را دیده‌ام
با تو راه رفته‌ام ، حرف زده‌ام در رویا
با سایه‌ی تو خوابیده‌ام
که دیگر از من چیزی نمانده‌است به جا
و سایه‌ای شده‌ام در میان اشباح و سایه‌ها
سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد بارها و بارها
روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو

روبر دسنوس
مترجم : سارا سمیعی

عشق

تا حالا او را ندیده ام
اما دوستش دارم
عشق تنها چیزیست
که نیاز به
چشم بینا و نابینا ندارد

کریستف کیشلوفسکی

هر لحظه یاد تو

نوای موسیقی
دلم را سرشار می کند از هوای تو

ابر ، کوه و ستاره
دلم را سرشار می کند از تمنای تو

چیزها هر چه شگفت تر ، هر چه غریب تر
دلم را سرشار می کند از دلتنگی برای تو

نقاشی های پرشکوه نگارخانه ها
زنده می کند داغ رویاهای نقش برآبم را برای تو

بیت بیت ترانه های عاشقانه
عاشق تر می کند گام های بی قرارم را در جستجوی تو

در این غربت بی کرانه
دردآشنا و مانوس جلوه می دهد همه چیز و همه جا را
هر لحظه از یاد تو

ریکاردا هوخ شاعر آلمانی

با آن کسی بروم که دوستش دارم

می خواهم با کسی بروم که
من دوستش می دارم
نمی خواهم هزینه ی این همراه شدن را
حساب و کتاب کنم
یا اینکه به خوبی و بدی اش فکر کنم
حتی نمی خواهم بدانم دوستم دارد یا نه
فقط می خواهم با آن کسی بروم که دوستش دارم

برتولت برشت
ترجمه : بهنود فرازمند

السا

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

عشق آینده من و تو

آنها قطره های باران بودند
که از نور به جانب تاریکی بال می زدند
و ما از قضا در روزی بارانی
برای نخستین بار همدیگر را دیدیم

و تنها رنگین کمان های اطراف فانوسهای بی رمق
در مه
از عشق آینده من و تو
خبر دادند

که تابستان گریخته است
که زندگی پریشان است و نورانی
که دیگر مهم نیست چگونه زیستی
تو خیلی کم ، خیلی کم بر روی زمین زندگی کردی

قطره های باران چون اشک
بر صورتت می درخشیدند
و من در آن لحظه نمی دانستم
چه دیوانگی هایی از سر خواهیم گذراند

صدای تو را از دور می شنوم
اما از کمک به هم عاجزیم
درست مثل همان شب ، باران بی امان می بارید

آرسنی تارکوفسکی

اگر تنها دو بال کوچک داشتم

اگر تنها دو بال کوچک داشتم
به سوی تو پر می گشودم
ولی اندیشه هایی این چنین بیهوده اند
وقتی هنوز اینجایم

در رویاهایم اما به سوی تو پرواز می کنم
در خوابهایم با تو هستم همیشه
جهان به یک نفر تعلق دارد
و او از خواب  بر می خیزد
پس من کجا هستم ؟
همیشه تنها
تنها

ساموئل تیلور کالریج
ترجمه : کامبیز منوچهریان

صورت آدمی

در صورت آدمی دو چیز مهم است
یکی لبخندش
و دیگری عمق نگاهش
که هیچ جراحی نمی‌تواند به انسان بدهد

لبخند آدمی اقیانوس صورتش است
وچشم‌هایش آفتاب

هرصورتی که آفتاب درخشان
واقیانوس مواج ندارد
یعنی هیچ ندارد

ولادیمیر مایاکوفسکی

دلتنگ که می شوم

دلتنگ که می شوم
تکه ای از من
شعر می شود
به روی دفترم
خاطرات مچاله شده ی دیروزهایمان
دست و پا می زنند
و قلمم بی اراده از تو می نویسد

دلتنگت که می شوم
حس پرواز در وجودم
بال بال می زند
و فقط تو را می خواهم

دلتنگت که می شوم
چشمانم به وسعت ابر بهار می گریند
دلتنگت که می شوم
و من همیشه دلتنگ توام

انیمیت اراکس

پیش تو می مانم

بر هر چهره‌ای
سایه‌ی مژگان را می‌جویم
تو را در داستان‌های شرقی می‌جستم و
نیافتمت

خیلی دیر پیدایت کردم ، اینجا
در سرزمین خودم و در زمین خودم
پیش تو می‌مانم
تا هر وقت که سکوتت به من بگوید
لمسم نکن

پیش تو می‌مانم
می‌دانم
موهایت شعله‌های آتشند و
هیچ بادی آنها را خاموش نمی‌کند
پیش ساده‌ترین اعجاز می‌مانم
ماندگار می‌شوم
انگار مجبورم

لوسیان بلاگا
مترجم : ازاده کامیار

گذرگاه زندگی

در گذرگاه های خون
تنم در تنت
شبی بهاری ست
و کلام آفتابی ام در بیشه زار تو
بدنم در موطن کار
گندمی ست سرخ

در گذرگاه های ریشه
من شبم ، من آبم
من بیشه زاری که پرچم دار است
من زبانم ، من تنم
من جوهره ی آفتابم

در گذرگاه های شبانه
بهار از تن من
گندم شب از تو
آفتاب بیشه زار از تو
آب منتظر از تو
تو موطن کار ، عجین با تن من

در گذرگاه های آفتاب
شبم در شب تو
نورم در نور تو
گندمم در موطن تو
بیشه زار تو در زبان من

در گذرگاه های تن
آب است در شب
تن من در تن تو
بهار ریشه هاست
بهار آفتاب ها

اکتاویو پاز
ترجمه : نواب جمشیدی

خوشحالم سبب آزار تو نیستم

خوشحالم سبب آزار تو نیستم
شادتر که تو آزارم نمی دهی
زمین سنگین از زیر پاهای من
به جایی نخواهد رفت
می توانستیم در کنار هم باشیم ،آسوده
بی آن که واژه ها را با حساب و کتاب کنار هم بچینیم
و زمانی که بازوی مان بهم خورد
با موج خیزان شرم بالا نرویم

می دانم هرگز نام مرا به مهربانی نمی خوانی
و روحم را به نرمی نمی نوازی ، چه روز چه شب

سپاس تورا از ژرفای جان
سپاس برای شب هایی که در آرامش گذراندم
سپاس برای وعده های دیداری که با من
نگذاشتی
برای قدم هایی که زیر ماه با من نزدی

سپاس می گویم تو را
بپذیر سپاس غمگنانه ام را
زیرا که هرگز
سبب آزار من نشدی
همان گونه که من موجب آزارت نبودم

مارینا تسوِتایوا

رویای روزانه

آن ‌چنان خسته‌ام که
وقتی تشنه‌ام
با چشمهای بسته
فنجان را کج می‌کنم
و آب می‌نوشم
آخر اگر که چشم بگشایم
فنجانی آنجا نیست
خسته‌تر از آن‌ام
که راه بیفتم
تا برای‌ِ خود چای آماده سازم
آن ‌چنان بیدارم
که می‌بوسمت
و نوازشت می‌کنم
و سخنانت را می‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن می‌گویم
و بیدارتر از آن‌ام
چشم بگشایم
و بخواهم تو را ببینم
و ببینم
که تو نیستی
در کنارم

اریش فرید

راز گل

رز سرخ از شهوت سخن می گوید
و رز سفید از عشق
رز سرخ پرنده ای است شکاری
و رز سفید فاخته
   
اما من برای تو
غنچه ی سفیدی می فرستم
غنچه ی سفیدی که لبه ی گلبرگ هایش سرخ باشد
برای ناب ترین وشیرین ترین عشق
وبا آرزوی
بوسه ای بر لبانت
   
جان بویل اوریلی

تنهایی عشق

خداوند نخست عشق را به ما هدیه می کند
آنگاه معشوقی را به ما وام می دهد
تا عشق را با او بیازماییم و پرورش دهیم
و چون میوه عشق رسیده و شیرین شد
آن معشوق که مایه رشد عشق بود به راه خود می رود
و عشق را تنها می گذارد

آلفِرد تنیسن

اگر آدمی را یارای آن بود

اگر آدمی را یارای آن بود
که بگوید چه مایه دوست می‌دارد
اگر آدمی می‌توانست عشق‌اش را برکشد به آسمان
چونان ابری در نور
چنان دیوارهایی که فرومی‌ریزند
به شاباشِ حقیقتی که در این میانه قد برافراشته است
اگر آدمی می‌توانست سرنگون کند تنش را
تا فقط حقیقتِ عشق‌اش به جا بماند
حقیقتِ خویشتن‌اش
که نه شکوه است و نه بخت است و نه جاه
که عشق است و خواهش است
من بودم آن‌که تصورش می‌کرد
کسی که با زبان و با چشمان و با دستان‌اش
حقیقتی مغفول را
فاش می‌گوید
در برابر آدمیان
حقیقتِ عشقِ حقیقی‌اش را

جز آزادی زندانی کسی بودن
آزادی دیگری نمی‌شناسم
کسی که نمی‌توانم نامش را بی‌رعشه بشنوم
کسی که به خاطرش این وجود حقیر را از یاد می‌برم
کسی که روز و شب‌ام چنان‌است که او می‌خواهد
و تن و جانم در تن و جان‌اش شناور است
چونان تخته‌پاره‌های گمشده
که به دریا فرو می‌روند و بالا می‌آیند
در عین رهایی با آزادی عشق
با آزادی یگانه‌ای که سرفرازم می‌کند
با آزادی یگانه‌ای که برایش می‌میرم

دلیلِ وجود منی تو
اگر نشناسم‌ات ، زندگی نکرده‌ام
و اگر بمیرم بی‌شناختن‌ات
نمی‌میرم
چراکه نزیسته‌ام

لوییس سرنودا
مترجم : محسن عمادى

باز بر می خیزم

گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که تو می‌نویسی
گیرم که خصمانه نام مرا پنهان کنی در پس دروغهای شاخدارت
گیرم که زیر پا لگدکوبم کنی
باز اما مثل خاک ، من بر می‌خیزم

جسارت من  تو را می آزارد ؟
چرا زانوی غم در بغل می‌گیری
وقتی می‌بینی سرفراز راه می روم
انگار در اتاق نشمین خانه‌ام گنج یافته‌ام ؟

درست مثل ماه درست مثل خورشید
با همان قطعیتی که جزر و مد رخ می‌دهد
درست مثل امید که قد می‌کشد
باز برمی‌خیزم

دلت می‌خواست ببینی نشسته و شکسته‌ام ؟
سر خم کرده ، چشم به زمین دوخته‌ام ؟
شانه‌هایم افتاده مثل اشک
خسته ام دیگر از فریادهای سرزنده‌‌ام ؟

سرافرازی من سرافکندگی توست ؟
سخت است که ببینی
می‌‌خندم انگار در حیاط پشتی خانه‌ام
معدن طلا کشف کرده‌‌ام

گیرم کلمات خود را به سوی من شلیک کنی
گیرم با نگاهت بر من زخم زنی
گیرم با نفرت خود جانم بگیری
اما باز مثل هوا ، من بر می‌خیزم

زیبایی من مایه اندوه توست ؟
انگشت به دهان می‌مانی
وقتی می‌بینی می‌رقصم و انگار
بین رانهایم الماس دارم

از دل زاغه‌های شرم تاریخ
برمی‌خیزم
از میان گذشته‌هایی که ریشه در رنج دارند
برمی‌خیزم
من اقیانوس سیاهم ، پهناور و خروشان
جاری و عاصی ، موجم من

پشت سر می‌گذارم شبهای هراس را
برمی‌خیزم
پیش می روم به سوی سپیده که آزاد است و رها
برمی‌خیزم
در دست دارم موهبتی که به ارث برده‌ام از اجدادم
من امید و رویای بردگانم
برمی خیزم
برمی‌خیزم
برمی‌خیزم

مایا آنجلو
مترجم : آزاده کامیار

عشق چه ارزشی دارد

عشق چه ارزشی دارد
وقتی کسی را
درست زمانی که
بیشتر ازهمیشه به تو نیاز دارد
رهاکنی ؟

فردریک بکمن
مترجم : سمانه پرهیزکاری

چشم انتظار تو

دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند : نمی آید
چنین می پنداشتند

امروز آمدی
پایان روز عبوس
روزی به رنگ سرب
و چشم انداز و شاخه ها در تسخیر قطره های آب
و من
بی نیاز به تن پوش

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید
 
آرسنی تارکوفسکی
ترجمه : بابک احمدی