گاهی به یادت خواهم بود

انگار میخواهی از خاطرم بروی
با سایه خیالت پشت سرم
واژه هایی را
که چون نامه ردوبدل کردیم
نگاه ندار
اما نور غروب را که در چشمانت پناه گرفته بود
را به خاطر بسپار

گاهی به یادت خواهم بود
وقتی سربرگردانم و تو هنوز
بی هیچ لبخندی در انتظار
به من بگویی : زمان همه چیز را حل میکند
صدایت را نمی شنوم
و آنگاه که گام برمیدارم
به سوی بازوانت
ناپیدا می شوی

بعدها این می شود
پاره ای از یک شعر
اما توهمچنان پا می فشاری

عشق ما را از میان زندگی ندا می دهد
وادارمان می کند چشم بربندیم به بی قراری روح
و قربانی کنیم تن را برای ساختن خاطره

نونو ژودیس شاعر پرتغالی
مترجم : احمد پوری

عشق عمیق

آن هایی که عمیقا عشق می ورزند
هیچ گاه پیر نمی شوند
ممکن است بر اثر کهولت سن
از دنیا بروند
اما جوان می میرند

آرتور وینگ پینرو نویسنده انگلیسی

بگذار عاشق بمیرم

گریستم ، اشک تنها تسلی بخش من بود
و لب فرو بستم ، بی هیچ شکوه ای
روحم غرق در سیاهی اندوه
و پنهان در ژرفنای شادمانی تلخ خود
مرا بر رویای رفته ی زندگانیم دریغی نیست
فنا شو در تاریکی ، ای روح عریان
که من تنها به تاوان عشق خویش می اندیشم
پس بگذار بمیرم ، اما عاشق بمیرم


الکساندر پوشکین
مترجم : مستانه پورمقدم

پیکرِ عریانِ تو

پیکرِ عریانِ تو
پیکرِ لخت و عورت
طلوعِ طلاییِ صبح را
بر دلِ شب کوبیده است
چونان مجسمه ای از جنس نور

جسم برهنه ات را
با غنچه و صدا و آواز می پوشانم

نه هرگز نباید هیچ روشناییِ دیگری
نوری که از پیکرت می تراود را خموش کند

و عشق
پُلی بلندتر از سکوت
میان خداوندگار و آدمی
افراشته می کند
و عشق
دره ی بی انتهای میان این دو را
با گل سرخ پُر می کند

چشمانم را فرو می بندم
من در عشق می زی ام ، در عشق نفس میکشم
تاری در اندامت کشیده شده است
سازی در جسم توست
هشیار است و بیدار
و پاسخ می دهد
موسیقی زمین و آسمان را
هربار ...

یانیس ریتسوس
ترجمه : بابک زمانی

وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی
حرف های زیادی هست برای با تو گفتن
و در حضورت
تنها تشنه ی شنیدنم
اما تو در سکوت
با نگاهی عمیق به من می نگری
و من شرمسارانه خاموش می مانم
چه کنم ؟
نباید حرف های بیهوده ام
لحظه های تو را به باد دهند
اگر در اسارت این همه اندوه نبودیم
همه چیز ، خنده بر لبهایمان می نشاند

میخائیل یوریویچ لرمانتف
مترجم : زهرا محمدی

تنها آرزو

تنها آرزو دارم تو را دوست داشته باشم
یک طوفان ، دره‌ای را پر می‌کند
یک ماهی ، رودخانه‌ای را

تو را به اندازه‌ی تنهایی‌ام درآورده‌ام
تا همه‌ی دنیا در تو پنهان شود
و روزها و شب‌ها بدانند
که نباید به چشمان تو نگاه کنند
بیشتر از آن که
من به تو و جهانی که در تصویر توست
فکر می‌کنم
تا روزها و شب‌ها به فرمان پلک‌های تو در بیایند

پل الوار
مترجم : سینا کمال آبادی

مرثیه‌ی بی‌موسیقی

هرگز تن به این تقدیر نمی‌سپارم
که قلب‌های عاشق درون خاک بی‌رحم جای گیرند
اما از کهن‌ترین روزگاران چنین بوده ، هست و خواهد بود
که فرزانگان و عاشقان رهسپار تاریکی شوند
با تاجی از سوسن‌های سپید و برگ‌های رخشان
اما تن به این تقدیر نمی‌سپارم
و لختی نمی‌آرامم
چه بسیار عاشقان و اندیشمندانی که در خاک همراه شمایند.
با خاک تیره و خودسر در آمیزید

شاید ذره‌ای از احساسات ، پندارها
رازها و گفته‌هاتان به‌جا مانده باشد
اما بهترین چیز از دست رفته
حاضر‌جوابی‌ها ، نگاه‌های صادقانه ، خنده‌ها ، عشق‌ها
برای همیشه رفته‌اند
رفته‌اند تا گل‌های سرخ را جانی تازه بخشند
شکوفه زیبا و دلرباست
عطرآگین است
نیک می‌دانم
با این همه از سر تسلیم و عجز
تن به این تقدیر نمی‌سپارم
فروغی که در دیدگانتان می‌درخشید
از تمامی گل‌های دنیا گرانبهاتر بود

فرو می‌روند
در قعر تاریکی گور آرام فرو می‌روند
زیبارویان ، پرمهران ، دلنوازان
خردمندان ، بذله‌گویان ، دلیران
نیک می دانم
با این‌همه نمی‌پذیرم و تن به این تقدیر نمی‌سپارم

ادنا سنت‌وینسنت میلی
مترجم : مستانه پورمقدم

ترس از عشق

ترس از عشق
ترس از زندگی است
آنان که از عشق دوری می کنند
مردگانی بیش نیستند
عشق در نمی زند
به یکباره می اید
و آن ها که پسش می زنند
بزرگترین بازنده های
دنیا هستند
 
برتراند راسل

هر چیزی حدی دارد

اگر باید جیغ بکشی ، آرام بکش
دیوارها گوش دارند
اگر باید عشق بورزی ، چراغ را خاموش کن
همسایه‌ها دوربین دارند
اگر باید جایی زندگی کنی ، در را نبند
مقام‌های مسئول مجوز دارند
اگر باید رنج بکشی ، در خانه‌ات بکش
زندگی حقی دارد
اگر باید زندگی کنی ، در همه چیز حدت را مشخص کن
هر چیزی حدی دارد

استانیسلاو بارانچاک شاعر لهستانی
مترجم : کامیار محسنین

آنجا که فرشتگان می گریند

آنجا که قلب آدمی به خاک می افتد
جایی که کسی به خوابت نمی کند
آنجا که اشک ها خانه دارند
جایی که رنج و درد و غصه حکم می راند
آنجا که تنهایی ما را می بلعد
جایی که هر کس آن دیگری را فراموش می کند
آنجا که حتی فرشتگان هم می گریند
چرا که هیچ چیز به نظر درست نمی آید
آنجا که شب به هنگام روز باز می گردد
و هیچکس بدان اعتراضی نمی کند
آنجا که آسفالت ترک بر می دارد
جایی بی روشنی ، بی گرما
آنجا که سرما بر تن مان می نشیند
و پیکرمان آرام یخ می بندد
آنجا که دیگر پرنده ای نمی خواند
جایی که رویا ها چون شیشه از هم می پاشد
آنجا که من تنها مانده ام
و راهم را بی تو می روم
آنجا که من به پرتگاهی افتاده ام
و امید به آن بسته ام که قلبم تسکین یابد
آنجا که من هستم ، تو اما نیستی
اینست که چشمانم را می بندم
چیست آن ؟ کجاست آنجا ؟
آنجا همینجاست
جایی که تو دیگر از من خبر نداری
جایی که عشق نامش دلتنگی است

کاترینه باور شاعر معاصر آلمان
مترجم : فرشته وزیری نسب

شب نیز مانند توست

شب نیز مانند توست
شب طولانى که خاموش مى‌گرید
در ژرفاى دل
و ستارگان که خسته گذر می‌کنند
گونه بر گونه‌اى مى‌ساید

از لرزش سرما
یکى
تنها و گم‌گشته در تو
به خود مى‌پیچد
لابه‌کنان
در تب تو

قلب بیچاره لرزان
شب درد مى‌کشد و چشم به‌راه سحر است
با چهره مغموم ، اندوه نهانى
و تبى که ستارگان را اندوهگین مى‌سازد
یکى چون تو ، چشم‌انتظار سحر است
خیره شده به چهره‌ات در سکوت

دراز کشیده‌اى به زیر شب
چون افق محصور و مرده‌اى
اى قلب بیچاره لرزان
در روزگارى دور ، تو سپیده‌دم بودى

چزاره پاوزه
مترجم : ماریا عباسیان

ای عاشقان

ای عاشقان
عشق خود را فراموش کنید
وعشق این دو رابشنوید
معشوق ، گلی درکنار پنجره بود
وعاشق ، باد زمستانی
چون بهنگام نیمروز
یخی که شیشه های پنجره را پوشانده بود آب شد
وپرنده زرد رنگی که بربالای بوته ی گل درقفس بود
نغمه خوان شد

باد ، گل را از پشت شیشه دید
وجز دیدن کاریی نمی توانست کرد
و از کنار او گذشت
تا درتاریکی شب بازگردد
او ، باد زمستانی بود
با برف ویخ
و با گیاهان مرده و پرندگان بی جفت سروکار داشت
و از عشقبازیی چندان چیزیی نمی دانست
ولی درپای پنجره آهی کشید
و قاب شیشه را لرزاند

و آنانکه آن شب در آنجا بیدار مانده بودند
همه گواه اند
شاید او را اندکی راضی کرده بود
که از آینه ای که از پرتو آتش روشن شده بود
واز پرتو گرمی که از پنجرهء بخاری می تافت
دل برکند و بگریزد
اما گل سر به سویی خم کرد
وهیچ نگفت
سپس سپیده صبح ، نسیم را
فرسنگها دورتر یافت

رابرت فراست

فصل رسیدن

تو بهار را دوست می داری
من پاییز را
زندگی تو بهار است
زندگی من پاییز

گونه ی سرخ تو
سرخ گل بهاری است
چشمان خسته ی من
آفتاب بی رنگ پاییز

اگر من گامی دیگر بردارم
گامی به پیش
در آستانه ی یخ زده ی زمستان خواهم بود

اگر تو گامی به پیش می آمدی
و من گامی واپس می گذاشتم
با یکدیگر به هم می رسیدیم
در تابستان گرم و مطبوع

شاندور پتوفی شاعر مجارستانی
مترجم : رسول تفضلی و آنگلا بارانی

چقدر دیر ایستاده ای

چقدر دیر ایستاده ای
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم
تو از روبرو می آیی

هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری
فقط کمی جا افتاده تر شده ای
قدم هایم آهسته تر می شود
به یک قدمی ام می رسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم

هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام
که از کنارم رد شده ای
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای
می دانم به چه فکر می کنی

من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای
چقدر دیر کرده ای
چقدر دیر ایستاده ام

چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم

تو اما هنوز ایستاده ای
خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند
اما مطمئناً بازگشتها بدترند
حضور عینی انسان نمی تواند
با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند

مارگارت آتوود

هر کاری که می کنم فقط به خاطر توست

در چشمانم نگاه کن
خواهی دید
که برایم چه معنایی داری
در آن به دنبال قلبت بگرد
به دنبال روحت باش
و وقتی من را آن جا یافتی
دیگر به دنبال چیزی نخواهی گشت
به من نگو که این کار ارزشی ندارد
نمی توانی به من بگویی که
حتی فایده ای ندارد که برایت بمیرم
می دانی که حقیقت دارد
هر کاری که می کنم
فقط به خاطر توست

به درون قلبت بنگر
خواهی فهمید
که در آن چیزی برای پنهان کردن نداری
من را همین طور که هستم بخواه
زندگی ام را از من بگیر
تمامش را به تو خواهم داد
خودم را برایت قربانی خواهم کرد
به من نگو که تلاشم دیگر فایده ای ندارد
نمی توانم آن را به خودم بقبولانم
چیز دیگری از تو نمی خواهم
می دانی که حقیقت دارد
هر کاری که می کنم
فقط به خاطر توست

هیچ عشقی مانند عشق تو وجود ندارد
و هیچ فرد دیگری نمی توانست
من را بیشتر از تو عاشق کند
جایی که تو آن جا نباشی برایم معنی ندارد
همین طور زمان ها
همین طور راه ها
آه ، نمی توانی به من بگویی که
این کار هیچ ارزشی ندارد
نمی توانم آن را به خودم بقبولانم
چیز دیگری از تو نمی خواهم
آری ، برایت خواهم جنگید
منتظرت خواهم ماند
برای رسیدن به تو حتی حاضرم
از روی یک سیم نازک هم عبور کنم
آری برایت خواهم مرد
آری ، می دانی که این حقیقت دارد
هر کاری که می کنم
فقط به خاطر توست

برایان آدامز

بدرود دلبرم

موهامان را بالای سر جمع کردند
و ما را به عقد یکدیگر در آوردند
ما بیست و پانزده سال داشتیم
از آن روز تا به امشب
عشق ما را هیچ اندوهی نبود
امشب آن لذت قدیم را در هم می یابیم
گرچه شادمانی ما به زودی به پایان می آید

من به راه طولانی ای می اندیشم که در پیش دارم
بیرون می روم و به ستاره ها می نگرم
تا شب را در جامه تازه اش ببینم
قلب العقرب و ید الجوزاء
هر دو غروب کرده اند

اکنون وقت آن است که خانه را ترک کنم
به مقصد جبهه های جنگ در دور دست
نمی دانم آیا هرگز دوباره هم را خواهیم دید ؟
همدیگر را تنگ در آغوش می فشاریم و بغض می کنیم
چهره مان جویباری از اشک

بدرود دلبرم
گلهای بهاریِ زیبایی ات را محافظت کن
به روزهایی بیندیش که با هم شاد بودیم
اگر زنده ماندم برمی گردم
اگر مردم
هرگز از یاد مبر

سو‌ وو شاعر چینی
ترجمه : علیرضا آبیز

تا ابد از آن تو هستم

تا ابد از آن تو هستم
محبوب ترینم
حکاکی شده روی سنگ
سالهای بسیار دور
زیر آن همه کلمات عاشقانه
کالبدی خفته
که روحش او را بسیار جوان جا گذاشته است

گل های اندکی هر سال باز می گردند
ولی واضح است قلب هیچ موجود زنده ای
به اینجا تمایل ندارد
از آن تاریخ تا کنون
ابدیت نیز باید رفته باشد

ولی به کجا رفته
آنکه تا ابد از آن تو بود
محبوب ترینت بود
چرا اینجا با تو به خاک سپرده نشد
همان طور که سالها پیش تصمیم گرفته بود
فقط می توانم حدس بزنم
ولی هرگز دلیلش را نخواهم فهمید
برای همیشه به تنهایی آرمیده ای
منتظر در این گور که برای دو نفر است
همچنان که زندگی را پشت سر می گذارم
درشگفتم
شاید او نیز چنین کرده باشد

فنی استرنبرگ
مترجم : هودیسه حسینی

فریب

شاید شایسته عشق تو نباشم
مرا ملامت مکن
تو امید ها و آرزوهایم را
به فریب پاسخ گفتی
و هماره خواهم گفت ظلم روا داشتی ام
نمی خواهم بگویم چون مار حیله گری
تو تنها بیشتر وقتها
دلت را به عشق ها و خاطره های تازه می سپاری
دلت را که مجذوب لحظه هاست
و محبوب های بسیار دارد
هنوز قلبت به تمامی در گرو کسی نیست
اما این نمی تواند تسلای خاطرم باشد
آن روزهای که عاشق هم بودیم
می شد از سرنوشت راضی باشم
عاقبت روزی بوسه وداع را
از لبان مهربانت ستاندم
اما در این گرمای سوزان
و در این اسارت بیابان های بی آب
قطره ها ، عطشم را فرو نمی نشاند
باشد که باز چیزی بیابی
که از دست دادنش نهراساندت
اما یک زن
نمی تواند عاشقی همچون من را
به فراموشی سپارد
و در سعادتمندانه ترین لحظه ها نیز
خاطره ها عذابت می دهند
و حس ندامت ازارت می کند
و آن هنگام که جهان فرومایه
نام مرا به سخره گیرد و نفرینم کند
تو در تلاشی که حامیم باشی
تا در این ترحم جنایت بار
اسیر فریبی دوباره نشوی

میخائیل یوریویچ لرمانتف
مترجم : زهرا محمدی

عشق در هر چیزی‌ست

عشق در هر طرحِ نویی‌ست
که در می‌اندازیم
همچون پلها و کلمات

عشق در هر آن چیزی‌ست
که بالا می‌بریم
همچون صدای خنده و پرچم‌ها

و در هر چیزی
که برای رسیدن به عشقِ راستین
با آن می‌جنگیم
همچون شب و پوچی


عشق در هر چیزی‌ست

که افراشته می‌کنیم
همچون برجها و سوگندها

در هر چیزی
که گردآوری می‌کنیم و می‌کاریم
همچون کودکان و آینده
و در خرابه‌هایی
که برای بدست آوردنِ عشق راستین بدان فرو می‌رویم
همچون جدایی و دروغ

خوزه آنخل بالنته
مترجم : مهیار مظلومی

گام های تو

گام های تو
از سکوت من زاده شده اند
قدیس گونه و  آرام
به طرف بستر شب زنده دار من پیش می آیند
بی صدا وگنگ و یخ زده
مخلوق هایی ناب
سایه هایی الهی
که حافظ یکدیگرند

پروردگارا
همه ی موهبت هایی که می جستم
با همین گامهای برهنه
به سوی من می آیند

اگر تو با لب های بر آمده ات
می خواهی با بوسه ای
تسکین افکارم شوی
شتاب نکن بر این معاشقه
آرام پیش بیا
زیرا که من زنده ام برای در انتظار تو بودن
و تپش های قلبم
جز برای قدمهای تو نیست

پل والری
مترجم : مریم قربانی