می خواهى زنده ات کنم ؟

وقتى گفت
می خواهى زنده ات کنم ؟    
من سال ها بود که مُرده بودم
سال ها بود که
درد مُردن و عذابِ جان کندن را
فراموش کرده بودم
از آخرین بارى که مُرده بودم
سال ها مى گذشت
اما من هنوز از یادآورى آن وحشت داشتم
گویى زخم هاى مرگ هنوز التیام نیافته بودند

دوباره گفت
می خواهى از مرگ بیرون بیاورمت ؟
من در تردید بین شیرینى زنده شدن
و تلخى مرگ که
باز انتظارم را می کشید بودم
که او با دست هایش
که از جنسِ دوست داشتن بودند
مرا از اعماقِ مرگ به سطحِ زندگى آورد
و من عاشق شدم

مصطفى مستور

چه عاشقانه با من بازی کردی

چه عاشقانه با من بازی کردی
و من به همین سادگی‌
در پس عاشقانه‌های تو آب شدم
گاهی باید رفت
من و عاشقانه هایم
به خانه بر می‌‌گردیم
تو خوش باش با هزار قناری
که بر آسمان دلت پرواز می‌‌کنند
می‌ خواهم ببینم
کجای جهان را خواهی‌ گرفت

امیر وجود

ایمان نام دیگر عشق است

هر بار که تو عاشق شوی
پیامبری به دنیا خواهد آمد
جهان از بی عشقی ست که کافر شده است

اگر می خواهید مردگان زنده شوند
و بیماران شفا یابند
باید که شربت دوست داشتن به ایشان بدهید

آدم ها از بی عشقی است که بیمار می شوند
آدم ها از بی عشقی است که می میرند

ایمان نام دیگر عشق است
و مومنان همان عاشقانند
این را پیامبری به من گفت
که به جرم عشق بر صلیبش کشیدند

عرفان نظرآهاری

دلتنگی نام دیگر عشق است

دلتنگی
نمی آید تا آبادت کند
می آید تا ویران تر کند
نمی آید تا آتش عشقت را خاموش کند
می آید تا آتشت را شعله ور تر کند
نمی آید تا آزادت کند
می آید تا محبوس تر کند

دلتنگی
رویایی شیرین نیست
کابوسی ست بی پایان
بغضی ست بی انتها
دستی ست که
می فشارد گلوی خاطرارت را

گاهی دلتنگی
شعری میشود گریان
گاهی بغضی می شود
گاهی آهی می شود
گاهی چوبه ی دارت می شود
گاهی اشکی می شود سوزان
گاهی عطش می شود و سراب
و گاهی می شود دست های لرزان
نیازی هم نیست تا
نباشی و جایت را
دلتنگی پر کند ، نه اینطور نیست
 
نازنینم
دلتنگی هر چه میخواهد بگذار باشد
مهم اینست که
دلتنگی چیزی نیست جز خود عشق
آری دلتنگی
نام دیگر عشق است

وحید خانمحمدی

از ارتفاع می ترسم

عباس کیارستمی - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

از ارتفاع می ترسم
افتاده ام از بلندی
از آتش می ترسم
سوخته ام به کرات
از جدایی می ترسم
رنجیده ام چه بسیار
از مرگ نمی هراسم
نمرده ام هرگز
حتی یک بار

عباس کیارستمی

بین خودمون می ماند

بین خودمون می ماند
دوستت دارد اندازه من ؟
آنقدر که بغضش بگیرد وقتی نگاهت می کند
و آرزویش فقط تو باشی و تو ؟
آنقدر که غم دنیا آوار شود روی سرش
وقتی غم توی صدایت حس کرد ؟

بین خودمان می ماند
دوستش داری ؟
آنقدر که دستهایش را
حتی برای یک ثانیه هم ول نکنی
آنقدر که دیدنِ اشک هایش را طاقت نیاوری ؟

بین خودمان بماند
تو انگار حالت خوب است
تو انگار خوشبختی
انگار خوشحالی شکر خدا
ولی من
هنوز نبودنت را بلد نشدم
هنوز عادت نکردم به دیدن این جای خالی
و بدتر از همه حالم خوب نشده که نشده

فاطمه جوادی

محبوبم شما را در خواب دیدم

محبوبم
شما را در خواب دیدم
‌سر و قد
صنوبر قامت و ماه طلعت

نزدیک‌تر شدم
ماه شده بودید
با آن لباسی که از نور بر تن داشتید
آمدید و رفتید
دور شدید و جای قدم‌هاتان سبز شد
با گل‌های صورتی
هر کدام یکی این هوا

محبوبم
من هم عازم شما بودم
ولی افسوس همچنان گلیم من کوچک است

به خویشتن گفتم
مبادا که پا از گِلیمت فراتر بگذاری

تا این گلیم و این قدم‌ها و این اشتیاق است
به شما نمی‌رسم

محمد صالح علاء

چقدر دوستت دارم

آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم
هر بار که می پرسی چقدر ؟

با خودم فکر می کنم
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد ؟
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد ؟
ابرها چه می دانند
چند قطره باریده اند ؟
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است ؟

و من
چطور بگویم که
چقدر دوستت دارم

هستی دارایی

چشم هایت

سکـوت کن
چشم هایت
گویاترین گفتگوی دنیاست
گفتگو ترین صداقت دنیاست
و عاشقانه ترین
صدای عاشقانه هاست
سکوت کن
من هر آنچه را
که باید بشنوم
هر آنچه را که
باید ببینم و ببوسم و لمس کنم
در چشم هایت یافته ام
سکوت کن
چشم هایت گویاترین
گفتگوی عاشقانه هاست

امید آذر

خواستن تو

می خواهم
اولین کسی باشم که داری
می خواهم
آخرین کسی باشم که داری
اصلا می خواهم
تنها کسی باشم که داری
می خواهم
از هر طرف که میروی به من برسی
هرچه می خواهی برای من باشد
می خواهم
چشمت جز من کسی را نبیند
گوشت جز من کسی را نشنود
می خواهم
خودخواه ترین عاشق باشم
وقتی که معشوق تو باشی
میخواهم
تنها کسی باشم که دوستت دارد
تنها کسی باشم که دوستش داری

لیلا مقربی

تنهایی

ابتدای جهان بود
تو را دیدم
سلام اختراع نشده بود
دست دادن اختراع نشده بود
نگاه لرزان اختراع نشده بود
در آغوش کشیدن
بوسیدن اختراع نشده بود
خواهش میکنم بمان اختراع نشده بود
ماندن اختراع نشده بود
میروم برمیگردم اختراع نشده بود
برگشتن اختراع نشده بود
هیچ اختراع نشده بود

تنهایی
تنهایی
تنهایی اولین چیزی بود که اختراع شد
تنهایی
تنهایی را من اختراع کردم

بابک زمانی

صدای تو

خلوتی
گوشه‌ای
دنجی
و ماوایی
در قلبم پنهان است
و صدای تو
تنها صدای تو بدانجا می‌رسد

عزیزحاجی علیاری

خیال باطل

ایستاده ام در آستانه ی سالهای پاییزی ام
هیچ خورشیدی گرمای تابستانم را برنمی گرداند
تو هم هرروز
مثل روزهای پاییز
حضورت کوتاه و کوتاهتر خواهد شد

سالهاست عادت کرده ام
به تنهایی خود خواسته ام
و همنشینی با کاغذ و قلمی
که می دانم تنهایم نمی گذارند

سالهاست به تلخ نوشیدن عادت کرده ام
آنقدر که دهانم و حرفهایم
بوی تلخی می دهند

از من و تلخی هایم گذر کن
خیال باطلی بود که فکر می کردم
همدردها حال یکدیگر را بهتر می فهمند
خیال باطلی بود که فکرمی کردم

اصلا بگذریم
خیال باطل را که دوره نمی کنند

اعظم جعفری

زن موسیقی ست

زن موسیقی ست
نت به نت عشق
سمفونی آرامی که همه ی تو را می برد
تا مرز بوسه و آغوش
جایی که با هر دوستت دارم
مست می شوی
رها
میان زمین و آسمان ها

سوسن درفش

عشق دوران جوانی

مرا به خواب عشق اول جوانیم رجوع داده‌ای
به من بگو چگونه من جوان شوم ؟
بگو چگونه این جهان جوان شود ؟
بگو چگونه راز عاشقان عیان شود ؟
عطش برای دیدن تو سوخته زبان من
به من بگو عطش چگونه بی زبان بیان شود ؟

تو مهربان من ، بیا کنار پنجره
و پیش از آنکه قد نیمه تیرسان من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو سرفراز ما دوباره در چمن چمان شود

به چهره‌ها و راهها چنان نگاه می‌کنم که کور می‌شوم
چه مدتی است دلربا ندیده‌ام تو را ؟
تو مهربان من بیا کنار پنجره
هلال ابروان خویش را
فراز بدر چهره ات برابرم نشان
که خشکسال شعر من شکفته چون جنان شود

رضا براهنی

من به تو فکر می کنم

از هر چه سخن می گویند
من به تو فکر می کنم
از باران می گویند
من به تو فکر می کنم
از کوچه و پرسه های عاشقی می گویند
به تو فکر می کنم
از کافه از شب و شراب
از دوست داشتن می گویند
به تو فکر کنم
از ایمان
از بهشت و حوریان
از هر چه می گویند
به تو فکر می کنم
مگر تو را چگونه در تمامِ من منتشر کرده ای
آغاز دوباره من
از همان جایی ست که تو شروع شدی

شیرزاد حسنی

تو را به رسم خویش دوستت دارم

تو را به رسم خویش دوستت دارم
آرام و سربزیر و فروتن
چو بیدی مجنون
که بادهای آوار را

تو را به رسم خویش دوستت دارم
صبور و گرم و صمیمی
چو خورشید صبحگاهی
که نرمینه ی سحر را

تو را دوست دارم
به رسم سبزینه ها
به رسم دیرینه ی انتظار
به رسم خزه ای سمج
که آغوش سخت سنگ را

دوستت دارم
تو را به رسم نامی عشق
تو را بسان خویش دوستت دارم
بسان جاری رود
که بیکران آبی دریا را

حمید جدیدی

پاییز آمده

فصل باران و برگ هایِ رنگ به رنگ
فصلِ پچ پچ هایِ زیرِ گوش در یک خیابانِ خیس
فصلِ پالتو هایِ بلند و دست هایِ در هم پیچیده
فصلِ اعتراف هایِ عاشقانه
چای و نگاه از پشتِ بخار
پاییز آمده  می بینی ؟
حالا می توانی تا دلت می خواهد بغض هایت را اشک بریزی
و بگویی بارانِ پاییز است
می توانی قدمهایت را تا او بلند و تند برداری
و گوش بسپاری به سمفونیِ برگ ها
حالا می توانی عاشق شوی
عاشق بمانی
و تا زمستان از راه نرسیده
دستکش هایِ بی روح را بسپاری به فراموشی
و دست هایش را محکم بگیری
پاییز آمده
عشق راخبر کنید
و تا می توانید
عاشقی کنید

عادل دانتیسم

تو با تمام آنها فرق داری

تو با تمام آنها فرق داری
آرامی ، نجیبی و صبور
زخم هایی زیادی زدم ، می دانم
رنج های زیادی دادم
و چون غمی ابدی همراهی ات کردم
تو اما تمام آنها را
زیر زیبایی ات پنهان کردی

معشوقه ی زیبا
تو پاکی
تنت چون ساقه ی گل هاست
و دست هات
طرواتی که عاریه از باران می گرفت

خاکم اما
در من همیشه چیزی دفن
در من همیشه مُردن
همیشه خاموشی و عدم
تنها ریشه های مهربان توست
که می تواند
چهره ی کریه مرگ را
برای اندکی
گاهی ، وقتی
از تنِ سست من بزداید

حمید جدیدی

دوست داشتن

تو را در تمام ادیان
تو را به تمام زبان ها
تو را در تمام نژاد ها
درتمام کشورها
دوست خواهم داشت
آدمی که دیگری را دوست بدارد
جهانی را دوست خواهد داشت

ساره جلالی