دوست داشتنت

دوست داشتنت
مثل خریدن هر روز عطر تازه‌ایست
دیوارهای خاکستری شهر را
رنگی تر دیدن
و موها را شکل دیگری شانه زدن
وقتی دوست دارمت
پنجره ام را باز می‌گذارم
تا گنجشک‌ها در اتاقم جشن بگیرند
و با محبوب‌شان روی میز من
قرار ملاقات بگذارند
وقتی دوست دارمت
اتاقم هتل پرندگان می‌شود
زمان در من می‌ایستد
مکان‌ها تغییر می‌کنند
و هر روز به زبان تازه‌ای
حرف می‌زنم
آواز می‌خوانم
و می‌رقصم
با پرندگان و گیاهان و اشیا
وقتی دوست دارمت
زیباترم، آرام‌ترکه هر صبح
بر سر کلاس صبر حاضر می‌شوم
با پاهای برهنه در برف قدم می‌زنم
و زندگی‌ام شیوه‌ی دیگری دارد
شعرهایم را با مداد رنگی می‌نویسم
و به جای حروف از تصاویر گل‌ها
زخم‌ها و بوسه‌ها بهره می‌برم
تنها دوست داشتن تو
اهمیت دارد
که جهان مرا تغییر می‌دهد
چه اهمیتی دارد
که دوستم بداری
یا نه ؟

هادی خوانساری

با خیال تو

من
راه های دور را هر روز
با خیال تو
نزدیک می کنم 
ای هر محال زندگیم با تو ممکن
ای آشنای هر روز با غربتم عجین 
من 
دوست دارمت
چه بخواهی
من 
دوست دارمت
چه نخواهی

حافظ ایمانی

زبانِ تو را می فهمم

زبانِ تو را می فهمم
مثل گلوله ای
که زبانِ تفنگ را می فهمد

مثل رودخانه ای
که زبانِ ماهی را می فهمد
زبانِ سنگ را

مثل پرچمی
که زبانِ باد را می فهمد
فرقی نمی کند این باد
از کدام سرزمین می وزد
من پرچمم
برای تو میرقصم

زبان تو را می فهمم
مثل مادری
که زبانِ نوزادش را می فهمد

مثل درختی
که زبانِ سایه را می فهمد
زبانِ پرنده را

فرقی نمی کند به کدام زبان
تو یک شعرِ عاشقانه ای
من
ترجمه ات می کنم

بابک زمانی

تو می آیی

تو می آیی
و آنچنان مرا می فهمی
که گویی بعد از خدا
تو در من
خدایی دیگری
که می بینی مرا
می خوانی مرا
می خواهی مرا
تو می آیی
خستگی هایم را می فهمی
کلافگی هایم را
بغض هایم را
تو می آیی
و تا آمدنت
من پشتِ دیوارِ تنهاییم
بی سر و صدا
روزگار می گذرانم
تو می آیی
می دانم

عادل دانتیسم

دلم برای تو تنگ است

دلم برای تو تنگ است
و این را نمی توانم بگویم
مثل باد که نمی تواند حرف بزند
یا درخت ها که خاموشند
یا شکوفه های سیب
با این همه
گلها می شکفند
و درختها سبز می شوند
و من هم به زندگی ادامه می دهم

چیستا یثربی

رنگ عشق

از من پرسید
حالا که عاشقش شدی
بگو ببینم چشمانش چه رنگی بود ؟
اما من رنگ چشمانش را نمیدانستم
من فقط عمق نگاهش را دیده بودم
عمق نگاهش عشق بود
گفتم : رنگ عشق

سیما امیرخانی

دوباره عاشقت خواهم شد

سال‌ها بعد
وقتی پیر شدیم
وقتی تمام از دست دادنی‌ها را
از دست دادیم
وقتی جوانی‌مان را
زیبایی‌مان را
امیدهایمان را
در سپیدی موها
و چروک صورتمان جا گذاشتیم
دوباره عاشقت خواهم شد

این بار
شاید دست‌هایت بلرزد
شاید مو نداشته باشی
دندان‌هایت مصنوعی باشد
صدایت بلرزد
اصلا شاید
نتوانی به خوبی راه بروی
اما عاشقت خواهم شد
واقعی تر ، عجیب تر ، عاشقانه تر
فقط به خاطر خودت
و چیزهایی که برای از دست دادن نداری

نازنین عابدین پور

نگاه آخر

او نگاه می کرد
من هم نگاه
او دور می شد
من ویران
باور کنید آدم ها
با چشم هایشان می میرند
می کشند
می روند

علیرضا اسفندیاری

مرا به سرزمینِ خواب‌هایت ببر

در پشتِ پلک‌هایت
آن دو برگِ روشنِ افرا
چه خوابی می‌بینی ؟

با دست‌هایی که دو آتشفشان‌ هم‌گون را پاس می‌دهند
تا این شب
هم‌چنان آرام‌ترین شبِ زمین باشد
با چانه‌ی بالا برده به قهرت
که گهواره‌ی بوسه‌های توست
و بازی‌گوشانه
گویی حقیقتِ عشقِ مرا
انکار می‌کند
چه خوابی می‌بینی ؟

مرا به سرزمینِ خواب‌هایت ببر
سفیدبرفیِ عریانی که
به بوسه‌ی هیچ کوتوله‌ای
بیدار نمی‌شوی

کولیان در دلتای سرشانه‌هایت
آواز می‌خوانند
و گلوگاهت
کهکشانِ راهِ شیری را
به بی‌راهه می‌برد

غلت می‌زنی و ماه
بر آبگینه‌ی خزر غوطه می‌خورد
غلت می‌زنی و باد
بر شالی‌زارهای ساری می‌وزد
و این بستر
به پرده‌ای بدل می‌شود
که نقاشانِ بزرگ
در بازآفریدنش درمانده‌اند

تا پلک نگشایی
سپیده سر نخواهد زد

یغما گلرویی

کاش می دانستی

کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که دوستت دارم می گوید
از لحظه ای که بوسیده میشود
از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان تنها کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش

 پریسا زابلی پور

راه قلب ها

از قلب کوچک تو تا من
یک راه مستقیم است
اگر گم شدی از این راه بیا
بلندشو
از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم

عرفان نظرآهاری

گمشده در خاطرات

تو را در کدام خاطره جا گذاشتم
در کدام کنج دلم پنهانت کردم
که پیدایت نمی کنم
حتی در این شب
که بی تابم
گیسوانت را نفس بکشم
بیا دوباره به همان خانه برگردیم
که چراغش را روشن گذاشتیم
و پنجره اش باز بود
رو به بهارنارنج همان اتاق
که تو را در آن شناختم
تا خودم را فراموش کنم
آن روزها
چقدر برای پرواز آسمان داشتیم
آن قدر ترا نفس می کشم
تا پیدایت کنم
دست های تو هنوز
بوی لیموی تازه می دهد

نیلوفر لاری پور

اگر تو نبودی

حافظ غزل نمی نوشت
اگر تو نبودی
و مولوی در همان
 مثنوی منجمد می شد
گلستان سعدی می پژمرد
خیام رباعی را نمی شناخت
و باباطاهر ، دوبیتی های
سوزناکش را

نیما تمام عمرش را
به نوشتن قصیده می گذراند
اگر تو نبودی
و شاملو
آیدا را پیدا نمی کرد

تو
دختر همسایه نصرت رحمانی
بودی
مشیری بی تو
از آن کوچه گذشت
و سیبی که
حمید مصدق چید
از دستان تو به خاک افتاد

تو
فرشته ی الهام تمام شاعران بودی
مخاطب همه ی
شعرهای عاشقانه
یک روز لیلی نام گرفتی
یک روز شیرین
روز دیگر زهره

در شعرهای من اما
نام تو نامرئی ست
عاشقانه ای برایت خواهم نوشت
که با صدا زدن نامت
تمام زنان فارسی زبان
برگردند

یغما گلرویی

دوستت دارم

دوستت دارم
و فرقی نمی کند
سهمِ چه کسی هستی
در هر حال
صورت مسئله پاک نمی شود
من همیشه دوستت خواهم داشت

امین درستی

همراهی عاشقانه

در من کوچه ای است
که با تو در آن نگشته ام
سفری است
که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شب هایی است
که با تو به سر نکرده ام
و عاشقانه هایی که با تو هنوز نگفته ام


راحمه باقی پور

عشق اتفاق نیست

عشق اتفاق نیست
که با آمدن و رفتن ها
از چشم بیافتد
عشق تویی
وجودت که عشق باشد
می بخشی تمامِ مهربانیت را
حالا اینکه بی حرمتی می کنند
با نامِ عشق
حالا اینکه تفاوتِ آغوش و بوسه هایِ عاشقانه
را نمی فهمند
حالا اینکه تو عاشق بوده ای و عاشقی کرده ای
و ندیدند
عشق باز هم همان عشق است
مثلِ خدا
که ما بی مهر می شویم
ما فراموشش می کنیم
ما نمی بینیم دستانِ نوازشگرش را
اما او باز هم خدایی می کند
باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما
تنگ می شود

عادل دانتیسم

برای رسیدن به تو

برای رسیدن به تو
راه نمیروم پرواز میکنم

نمینویسم
کلمه اختراع میکنم

دعا نمیکنم 
باخدا همدستم

چیزهای باعظمت را باید
با عظمت خواست

چیستا یثربی

شرایط شاعری

باید عطر زن را بوییده باشد
زنی را لمس کرده باشد
یا آواز لالایی زنی را شنیده باشد 
سروده‌ی زنی را خوانده باشد
و با این حال شاید بتواند برای زنی شعر بگوید
وگرنه سخت در اشتباه است که شاعر است

دیهور انتهورا

زنهای عاشق

‍زنها عاشق که
می شوند
با چشمهایشان حرف
میزنند

لبهایشان روزه سکوت
می گیرد
دوستت دارم هایش را
باید از
لابلای پلکهایشان
بفهمی

عطش لبهایشان را
قطره های اشک سیراب
می کند

قرمزی گونه هایشان از
شرم و تب عشق است
 
باید عاشق باشی تا زبان
چشمهایش را بفهمی

فریبا دادگر

من از هیچ پایانی نمی ترسم

چمدانی می خواهم
پر از مضامینِ تازه ی سفر
تا بی نهایتِ عشق
چتری برای زیرِ باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاه
که گرمم کند
دست هایم تا ضریحِ تو
کشیده می شوند
اما به تو نمی رسند
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایانِ عشق

ماندانا پیرزاده