نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را

نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را

هست از پیش خرابی درویش و محتشم را


من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه

لغزید پای رندان صد صاحب کرم را


گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد

ای مست محتسب کش ، حدیست این ستم را


گفتی که غم همی خور ، من خود خورم و لیکن

ای گنج شادمانی ، اندازه ایست غم را


صوفی که لقمه جوید مشنو حدیث عشقش

کز دل نصیب نبود درمانده شکم را


از حاجی بیابان پرسید ذوق زمزم

چه آگهی زکعبه پرنده حرم را


هست آرزوی جانان کز خلق رو بتابم

من اختیار کردم خلوتگه عدم را


چون کشتی است باری ور هست بیش ور کم

تسلیم کرد خسرو ، بگذار بیش و کم را


امیرخسرو دهلوی

آخر من خیلی دوستت دارم

حسرت تو را
نبودنت را
بی‌تو بودن را
مثل داغی در قلبم احساس کردم
آن‌گونه تلخ
که این داغ رفته‌رفته بزرگ شد
رفته‌رفته عمیق شد
دیگر تاب تحمل نداشتم
طوری‌که
می‌توانستم خفه‌ات کنم
تا از دستت راحت شوم
آخر من خیلی دوستت دارم

ناظم حکمت
برگردان : رسول یونان

انسانها شبیه هم عمر نمیکنند

انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمّل

انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند
یکی تاب می آورد
یکی می شِــــکند

انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود
دیگری تکه تکه

تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر میکند
تکه ای
یک روز

رسول یونان

ما هرگز سهم هم نخواهیم شد

خوب می دانم که ما
ما، من و تو
هرگز سهم هم نخواهیم شد
گرچه دوشادوش هم رهسپار می شویم
چونان ریل هایی
که هرگز به یکدیگر نمی رسند
 
دریغا که اگر بخواهیم
اندکی سوی هم آییم
واگن دل هایمان واژگونه خواهد شد
و آنگاه خواهی دید
چه نامه های عاشقانه ای
چه شیشه های عطر و
چه میعادگاه هایی که ویران می شود
خواهی دید چه بوسه های خیس از بارانی جان خواهد داد
خواهی دید
که در واژگونی این واگن های سرکش
چه بر سر هر دوی مان می آید
خواهی دید

شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی

به انگشت هایت بگو

به انگشت‌هایت بگو
لب‌های مرا ببوسند

به انگشت‌هایت بگو
راه بیفتند روی صورتم

توی موهام
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب می‌کند
 
گل من
گاهی نفس عمیق بکش
و نگذار تنم از حسودی بمیرد

عباس معروفی

به من اجازه بده

میان من و تو
دریای ژرفی ست

چشمهایت
دو قایق اند
که در معاشقه با امواج نشسته اند

دستهایت
دو ساحل
که امواج را در آغوش گرفته اند

قلبت
ضربانی ست
که زندگی را
دگرگون می کند

به من اجازه بده
در تو غرق شوم
بر امواجت آرام گیرم
تا
تمام فاصله ها
میان ما
خود کشی کنند
به من اجازه بده

ماجده الرومی
ترجمه : سارا عبدی

انتظار تو را می کشم

انتظار تو را می کشم
ای نیامده
که هرگز نخواهی آمد
و من همچنان چشم به راه تو هستم
ای ناشناخته
تو را هرگز نخواهم دید

بیژن جلالی

جوانی از دست رفته

نه
دیگر چنان پرشور
دوستت نمی دارم 
چرا که تابش زیبایی ات
برای من نیست
در تو
رنج های گذشته ام را
دوست می دارم
و جوانی از دست رفته ام را

میخائیل لرمانتوف

انتظار

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست
کجاست ؟

قیصر امین پور

شوکران عشق تو

شوکرانِ عشقِ تو
که در جامِ قلبِ خود نوشیده ام
خواهدم کُشت
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق
فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه ام خواهد کرد

احمد شاملو

یک زن مگر چقدر قدرت دارد

یک زن
مگر
چقدر قدرت دارد
در بزند
و کَسی
در را
برایش باز نکند ؟

یک در
مگر
چقدر قدرت دارد
بسته بماند
وقتی
زنی عاشق
در می زند  ؟

چیستا یثربی

یک روز دست هایم را

یک روز دست هایم را
باز می کنم و می روی
و طبیعی ست
که هرچه دورترشوی
کوچکتر شوی
کوچکتر
کوچکتر
آنقدر که در آغوش هرکسی جا شوی

لیلا کردبچه

از ستاره ها دورتر نمی روم

از ستاره ها دورتر نمی روم
تو همین جا منتظرم باش
به گنجشکها گفته ام
هوای دلتنگی ات را داشته باشند
تا من برگردم
جایی میان همین ستاره ها
چشمه ایست
پوشیده از علفهای نقره ای
مگر تو نمی خواستی زیر ماه بنشینی
ماه از آب همین چشمه نوشیده است
که این همه مهتابی ست
کنار پنجره منتظرم باش

حافظ موسوی

رفتنت دردی را دوا نمی کند

رفتنت
دردی را
درمان نمی کند
بمان
بمان و
زخم هایم را
مرهمی باش
زخم هایی که
تنها
برای التیام
دست های تو را می شناسند

محمد شیرین زاده

شعرهای بیهوده

این شعرها
که نوشتم برای تو
همه بیهوده بود
بیزارم از همه

زبان
زبون
کلمات
مات
نارساتر از دست‌های معلق
میوه‌های نارسی که فرو‌می‌افتند
تا خاک را برایم دلپذیر کنند

نقطه‌های تعلیق
قطاری که جاده‌های مرا نمی‌رساند
به ایستگاهی که تو آن‌جا برایم دست تکان دهی

همه بیهوده بود این شعرها
که نوشتم برای تو

آتش بزن
مثل دل‌ها که سوزاندی
آتش بزن
شاید از خاکسترشان
شعری دیگر متولد شود
که بگوید به تو
آن‌چه را می‌خواستم
و نشد

شهاب مقربین

عشق و غرور از هم گسیختنی نیستند

هر کس هر آنچه که می خواهد بگوید
مهم نیست
در باور من
عشق و غرور از هم گسیختنی نیستند
آنکه عشق می ورزد و غرورش را رها نمی کند
همانیست که عاقلانه عاشقانه رفتار می کند و پایدار است
و همانکه غرورش را لگدمال می کند تا معشوقش را به بر گیرد
آنیست که وسعت زمان عشق ورزیدنش آنیست
زیباترین من
آسمان ها و زمین ، تمام قلب و روحم
و هر آنچه در هستی هست و نیست را بگو
بگو تا به پایت بریزم اما
غرورم را نه
حتی اگر ذره ذره ی وجودم
بندبند وجودت را خواهش کند
هرگز و هرگز
جرعه ای عشق را گدایی نخواهم کرد
حتی اگر از عطش نوشیدنش
به له له زدن افتاده باشم
چرا که در باور من نمی گنجد
کسی که ارزش عشق ورزیدن داشته باشد
از تماشای له شدن غرور دلباخته اش کیفور شود
بانوی من
همانگونه که از عشق ورزیدن به تو
در غرور خود غوطه ورم
در تو ایستاده غرق خواهم شد و خواهم مرد
چرا که من
از تبار مغرورترین مردان جهانم

مصطفی زاهدی

عاشقم ، عاشق به رویت

عاشقم ، عاشق به رویت ، گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت ، گر نمیدانی بدان
با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویَت ، گر نمیدانی بدان
مشنو از بد گو سخن ، من سُست پیمان نیست
هستم اندر جستجویت ، گر نمیدانی بدان
گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من
زنده می گردم به بویت ، گر نمی دانی بدان
اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رقیب از غم بمیرد ، یا حسرت کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت ، گر نمیدانی بدان
هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست ؟
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان

ابوالقاسم لاهوتی

دیر آمده ای محبوب من

دیر آمده ای
محبوب من
آنقدر دیر
که به پنج زبان زنده ی دنیا هم
دوستم بداری
هیچ اتفاق عاشقانه ای
سکوت بارانی این دیدار را نخواهد شکست
گل سرخ ات را
بر سر این شعر پرپر کن
ردیف و قطعه را هم به خاطر بسپار
تاوان دیر رسیدن گاهی
تنها
با یک عمر گریه پرداخت می شود

بهرام محمودی

تو خالقی و مرا چنین ساخته ای

تو خالقی و مرا چنین ساخته ای
هستم به می و ترانه دلباخته ای

چون روز ازل مرا چنین ساخته ای
پس در دوزخم چــرا انداخته ای

خیام

تو را زنانه می خواهم

تو را زن می خواهم آن گونه که هستی
از کیمیای زن چیزی نمی دانم
از سرچشمه ی حلاوت او
از این که غزال ماده چگونه غزال شد
از این که پرندگان چگونه نغمه سرایی آموختند

تو را چون زنانی می خواهم
در تابلوی های جاودانه
چون دوشیزگان
نقش شده بر سقف کلیساها
که تن در مهتاب می شویند

تو را زنانه می خواهم
تا درختان سبز شوند
ابرهای پر باران به هم آیند
باران فرو ریزد

تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس زنانه است
و بیروت
با تمامی زخمهایش ، زنانه است

تو را سوگند
به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند
به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش

نزار قبانی