می دانستم نگاه فرشتگان
دریچه ای است برای عبور
برای رفتن
نگاه تو نیز دری کوچک بود
آن قدر کوچک
که برای گذشتن از آن
خم شدم آن شب
نمی دانستم چرا مجنون ها
همه گوژ پشتند
گوژپشت ها مجنون
واهه آرمن
ابرها را
در سطرِ اول
به باد می دهم
و آفتاب را
برای تابیدن در شعری دیگر
کنارم گذارم
برای نوشتنِ شعریِ ناب
درباره رنگین کمان
چیزی لازم نیست
جز تکه ای کاغذ
و سیاهیِ چشم هایِ زنی
که نمی ترسد از تنها ماندن
و پیر شدن
در شعر
واهه آرمن
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر
واهه آرمن
زن از پشت پنجره
دور شدن مرد را میدید
همراه ابلیس
و مرد در راهِ رفتن
همخوابگی زن را تصوّر میکرد
با ابلیس
هر دو اشک میریختند
و هر دو
قهقه ی ابلیس را میشنیدند
در کنار دیگری
واهه آرمن
تنهایی را
در کنار کسانی که
تنهایی را دوست دارند
بسیار دوست دارم
واهه آرمن
سکوت کردم
خندهاش گرفت
به یاد ندارم
راههایی را که پیمودهام
درهایی را که کوبیدهام
و غزلهایی را که سرودهام
سکوت کردم
به گریه افتاد
به یاد دارم هنوز
راه هایی را که نپیمودهام
درهایی را که نکوبیدهام
و غزل هایی را
که برای او
نسرودهام
واهه آرمن
هیچ کس
او را
که در دوردست ایستاده است
بهتر از من
نمی بیند
و هیچ کس
او را
که در کنارم قدم می زند
بیش تر از من
گم نمی کند
واهه آرمن
گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم
واهه آرمن
امروز
بر خاک این کاغذ
بذر عشق میافشانم
خوشههای امید را درو میکنم
و تنور ایمان را میافروزم
تا فردا
شعر نان را
بر سفره تو بگذارم
واهه آرمن
دلم می خواست
شبی که می رفتی
اتفاقِ ساده ای می افتاد
راه را گم می کردی
فاخته ای کوکو می کرد
و کلیدی زنگار گرفته
از آشیانه ی خالی دُرناها
به زمین می افتاد
باران می گرفت
بیدار می شدم
بیدارت می کردم
و ادامه ی این خواب را
تو تعریف می کردی
واهه آرمن
شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
نمی رویم ؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
می رویم
واهه آرمن
از همان آغاز
راه ما کمی از هم جدا بود
تو مثل یک شاعر
عاشق بودی
و من مثل یک عاشق
شعر می سرودم
هر دو گم شدیم
من در پایان یک رویا
تو در یک شعر بی پایان
واهه آرمن
دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید
ما یک دیگر را کجا دیدهایم ؟
در آن قصهی ناتمام نبود ؟
نمیدانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا
در آن قصه بود
واهه آرمن
چشم هایم را می بستم و
می شمردم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر ساحل
و از مسیر نگاه لاک پشت ها
پیدا می کردم
چشم هایم را می بندم و
می شمارم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر دریا
و از مسیر نگاه دُرناها
پیدا خواهم کرد
واهه آرمن
روزهای بارانی
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میایی ؟
گفت :
ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم :
روزهای بارانی چهطور ؟
گفت:
روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است
راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
واهه آرمن
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات ؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر
واهه آرمن
تا روزی که بود
دستهایش بوی گل سرخ میداد
از روزی که رفت
گلهای سرخ
بوی دستهای او را میدهند
واهه آرمن
شمعی روشن کن ، رفیق
روزگاری در این معبد
دختران شهر
سرخی دلها و
کبودی گونههاشان را
پاک می کردند
با اشک
شمعی روشن کن ، رفیق
واهه آرمن
شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
نمی رویم ؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
می رویم
واهه آرمن