یاد تو را

جنگ بی فایده بود عزیزم
رفتنت تیر آخرت بود
من از ناحیه ی قلب و غرور و قلم
شکست خورده بودم
با هزار سپاه عشق هم نمی توانستم
قلبی را که به تصرّف دیگری در آمده
پس بگیرم
باید تسلیم می شدم
باید به عقب بر می گشتم
باید در سنگر خاطره ها پناه میگرفتم و
عکس یاد تو را
تا ابد به دیوار سینه ام می کوبیدم
از این جنگ فقط
همین ها برایم غنیمت مانده بود

مینا آقازاده

دوباره سبز می شوم

من همانم که یک روز
گُلِ من خطابش می کردی

حالا که از سردیِ این رابطه
خشک و پرپر شده ام
مرا بردار و لای دفتر شعرت بگذار

باور کن بهار که بیاید
دوباره گل می کنم
دوباره سبز می شوم

مینا آقازاده

تاثیر عشق

مگر می شود
به سیل گفت جاری نشو ؟
می شود آیا به زلزله گفت بایست
بایست و اینقَدَر
تن و بدنِ زمین را نلرزان ؟

من هم
نتوانستم ، نتوانستم
جلوی عشق را بگیرم
آمد
چشمهایم را غرق کرد
دلم را لرزاند و
از من ویرانه ای به جا گذاشت و رفت

مینا آقازاده

مُردم تا زنده بمانم

من ایستاده بودم و
تو از من می رفتی
پیچیده بود
صدای رفتنت در بادها
ستونِ زانوهایم می لرزید و
زمین خوردن
کم ترین تلفاتِ دور شدنت بود
باید تنهایی ام را
می زدم زیر بغل
بلند می شدم و چشمهایم را
به محلّ امنی برای گریه کردن می رساندم
گریه اما
درمانِ خوبی نبود
باید چشمهایم را محکم می بستم
نباید اشک زیادی از من می رفت
نباید می گذاشتم تو از چشم هایم بیفتی
مُردم تا زنده بمانم
نه بهار بود نه تابستان
نه پاییز بود نه زمستان
فصل ، فصلِ فاصله اَت بود
که دیگر با هیچ شعری نتوانستم پُر کنم

مینا آقازاده

معجزه عشق

پاهایم که رو به راه شود
زخم هایش اگر
خوب شود
دوباره راه می افتم
عشق ، مرا
از تمام سربالایی های نیامدنت
بالا می برد
من این
پیچ و خم های به تو نرسیدن را هم
دوست دارم

مینا آقازاده

بازی برگ و باد

شکسته بودم و
هر تکّه از من
گوشه ای از خانه افتاده بود

خاطره ها برگ برگ
فرو می ریختند از چشمم
انگار پاییز از اتاقِ من شروع شده بود

بازیِ برگ بود و باد
وَ بارانی که بند نمی آمد
باید برای چشمهایم کاری می کردم

باید خودم را جمع می کردم از کفِ اتاق
می بردم خیابان
می بردم کافه
می بردم پارک
اما پرچمِ پاییز در تمام شهر بالا رفته بود

انگار
درختان هم
می دانستند من شاعرم
ورق ورق برگ هایشان را زیر پایم می ریختند
تا چشمهای بارانی اَم را شعر کنم

من اما
خودم درختی بودم
که بادها به شاخه هایم چنگ می زدند

آه
این فصل داشت تو را از من می گرفت
باید کاری می کردم
تو تنها برگی بود که از من مانده بودی
نباید
نباید می گذاشتم از شاخه ام بیفتی

مینا آقازاده

خودم را وقف توکردم

شاید اگر
کمی از خودم را
برای خودم کنار می گذاشتم
حالا می توانستم روی پاهایم بایستم

من امّا
همه اَم را صرفِ تو کرده بودم
چشمم ، دستم ، قلبم
من ، زنده زنده اعضای زیادی را
عاشقانه به تو اهدا کرده بودم

تو امّا
قلبت ، دستت ، چشمت را
به دیگری پیوند زدی و رفتی

حالا روزهای زیادیست
خاطره ها موریانه شده اَند و
به جانِ بی جانِ من افتاده اند

مینا آقازاده

نگرانِ من نباش

نگرانِ من نباش
مشغولِ فراموش کردنت هستم
دارم به دوست نداشتنت فکر می کنم

به اینکه چند روزی اگر
با چشمهایم کاری نداشته باشی
شاید بتوانم خودم را
قطره قطره از تو خالی بکُنم

دلواپس من نباش
آنقدر بزرگ شده ام
 که بی آنکه در ازدحامِ آدمها
دستم را بگیری ، گم نشوم
آنقدر قد کشیده ام
که بتوانم زمین را زیر پا بگذارم و
سهمم را از آسمان بردارم

مرا به خودم بسپار
دلم را می تکانم از غبارِ خاطره ها
باز می کنم گره ی کورِ بغض ها را

دوباره از این کلافِ سر در گُم
یک "منِ" تازه می بافم
نگران من نباش

مینا آقازاده

لب های تو

لب های تو فقط
برای خنده و بوسه و
عاشقانه حرف زدن
آفریده شده است
پس بخند و ببوس و بگو
عاشقانه ترین حرفهای جهان را

مینا آقازاده

عشق تو

عشقِ تو
مثل هوای دَم صبح است
تازه اَم می کند
کافیست کمی تو را نفس بکشم
کافیست ریه اَم را
از دوست داشتنت پُرکنم

مینا آقازاده

عشق

عشق
تنها ارثیه ایست
که از من به تو می رسد
مرا ببخش اگر
با دست های خالی
دوستت داشتمت

مینا آقازاده

دیر آمدی

وقتی
جلوی راهم
سبز شدی که پاییز
از تمام درخت های شهر
بالا رفته بود و باد
خاطراتمان را کف خیابان ریخته بود

خاطراتی که سالها
لا به لای شعرهایمان خاک می خورد
و هر روز خط های بیشتری
بر پیشانی دفترمان می انداخت

حالا آمده ای و
رو به رویم ایستاده ای
و هوای بینِ ما آنقدر سرد است
که می ترسم حتی یک لحظه
حرف هایم را از دهانم دربیاورم

می ترسم
بغض ببندد راه گفتنم را
و اشک ها هرگز
به رشته ی گریه در نیایند

دیر آمدی
آنقدر که زندگی را
به چهار فصل باخته ام
و قلبم دیگر
با هیچ گناه عاشقانه ای گُر نمی گیرد

مینا آقازاده

حرفهای تنهایی

امروز روز تو است
و هیچ فرقی نمی کند
در کدام سال از زندگی ات ایستاده ای
فرقی نمی کند چقدر زیبا و
چقدر سالم هستی
حق خودت را از زیبایی های زندگی بگیر 
نگذار تنهایی
تارهایش را در لحظه هایت بِتند

زمین زیر پای تو است
سایه ی خورشید بالای سرت
سهم خودت را از آفتاب و آسمان بردار
ادامه ی راه را روشن کن

لب های تو فقط
برای خنده و بوسه و
عاشقانه حرف زدن آفریده شده است
بخند و ببوس و بگو
عاشقانه ترین حرفهای جهان را

حرکت را به پاهایت بیاموز
راه بیفت
هنوز راه های زیبای زیادی برای رفتن داری

خلقت دنیا برای تو است
لحظه ای از زندگی کردن غافل نشو
که زمان همیشه از آنِ تو نیست

مینا آقازاده

نمی دانم در کجای عشق ایستاده ام ؟

نمی دانم
در کجای عشق ایستاده ام ؟
خوب است یا بد ؟

اما دلم دیگر برایت
تنگ نمی شود
نمی تپد

نم نم
به لطفِ گریه از غم
گذشته ام
من به تَرکِ عادت ها
عادت کرده ام

بر گشته ام
به اوّلِ اوّلِ آشنایی
به همان روزهای بی تویی
تنهایی
تنهایی
تنهایی

مینا آقازاده

قسم به عشق

پناه می برم به عشق از شر چشمهایت
از وسوسه ی آن نگاه های زلزله خیز
از تو به تو می گریزم 
آنگاه که با رستاخیز واژه ها
راه می افتی و قیامت به پا می کنی
 
در شعرهایم پناه می برم
به شعر به واژه هایی که در وصف تو
وحی می شود

در شیپورِ قلم می دمم 
وَ تو چه می دانی
آن دم که خاطره ها از گورِ سینه بر می خیزند
چگونه لرزه بر اندامِ کاغذها می اندازند

قسم به عشق
آنگاه که مرا با چشمهای تو محشور می کند

مینا آقازاده

شعر عیدی

اِمسال

جای عیدی
شعری برای من بگو
که گُل از گُلِ تمامِ لحظه هایم بشکفد

مینا آقازاده

فکر کن

فکر کن
فراموشت کرده ام
وَ این واژه ها فقط
هذیان های شاعرانه ایست
که هر شب
در حواس پرتی های عاشقانه
بی اختیار از دهانِ قلمم بیرون می پرد

فکر کن زنده ام
وَ این گَردِ مرگی
که نِشَسته روی عقربه ها
با یک بهارِ تقویمی ، تکانده می شود

فکر کن
چشمهایم 
به هوای خاطره ها حساسند
که اینهمه گریه به راه انداخته اند

نگرانِ من نباش
من هم فکر می کنم
تمامِ فصل ها زمستان است
درِ لب هایم را می بندم و
پای هیچ حرفی را
به سرمای بیرون ، باز نمی کنم

مینا آقازاده
از کتاب قرارمان همین بهار

بی انصاف

چقدر
چشمهایم را
بالا بگیرم و اشک ها را برگردانم ؟

سلّول به سلّولم از
گریه های نریخته فرو ریخته است

بی انصاف
چرا راهِ شانه ات را
به روی چشمهایم بستی ؟

مینا آقازاده

آه ای مردِ شعرهای من

پای این قلم بشکند
نتوانست تو را پایبند کند 
تو حالا سر از دهانِ قلم های دیگران در آورده ای

آه ای مردِ شعرهای من
بگو در خلوت دفترِ کدام زن پرسه می زنی ؟
چه کسی امشب تو را می سراید ؟

شب از نیمه گذشته است
به خانه ی خودت
به شعرهای من برگرد

مینا آقازاده

خاطرات

هر روز
به دار می آویزند مرا
خاطراتی که از تو دستور می گیرند

خاطراتی که مُدام
صندلی را از زیر پایم می کشند
اما نمی دانند که من
نمی میرم
نمی میرم
فقط در هوای تو معلّق می مانم

مینا آقازاده