بگذار هیجانِ آن خاطره
غریبىِ این دلتنگى
نقشِ این شادى
کهنگىِ این غصه
رنجِ آن شعر
سکوتِ این گمشدگى
بهاى این عشق
بگذار پیچیدگىِ لعنتىِ این زندگى
تو را به گریه بیاندازد
بگذار دلش آرام بگیرد که زنده است
او که از دنیاى تو گریخته است
و تو در دنیاى او از هم گسستهاى
سید محمد مرکبیان
آنقدرها کوتاه آمده ام
که بلندای قامتم
در آینه ی چشمهای تو
به چشم نمی آیند
آنقدرها تنها برای تو
آغوش وا کرده ام
که عابران این مسیر
لعنتم می کنند
خسته ام
و سایه ی هیچ درختی
همقد حجم خستگی ام نیست
خسته ام
و تو هرگز نخواهی فهمید
درختی که همیشه سایه اش را
برای دل خستگی های تو مهیا می کرد
چگونه از دردهای نگفته
خود را به تبرزن معرفی کرده است
مصطفی زاهدی
دو بار زیسته بود
یک بار بر بالهاى اندوه سوار و
یک بار
بالهایش از اندوه
دو بار زیسته بود
یک بار شبیه خودش و
یک بار در کشمکشِ خود بودن
دو بار زیسته بود
یک بار عشقى پنهانى داشت و
یک بار
پنهانى ، عشقِ کسى بود
در جزیرهاى
که آدمهایش از درختها کمتر بودند
و هر نقطهى آبى ، اقیانوسى بود در شعرى
دو بار زیسته بود و اما
هزار بار مردن را چشیده بود
بر هر روى سکهى زندگى
سیدمحمد مرکبیان
دلم گرفته است
مثل پنجرهای که رو به دیوار باز میشود
دلم گرفته است
و جای خالی دستهایت
بر بندبند بدنم درد میکند
دلم گرفته
و عصر جمعه بی حضور تو
به هر هفت روز هفتهام سرایت کرده است
دلم گرفته
روی دست خودم ماندهام
شبیه ابری شدهام
که به شاخهی درختی گیر کرده است
و با این حال
چگونه حتی خیال باریدن داشته باشم وقتی
تنها میراث بر جای ماندهات
همین بغضیست
که از تو در من
به یادگار مانده است
مصطفی زاهدی
پیش می آید
این چنین بی پروا ، بی مقدمه
دست بر کمر عشق بگذارم و
از میانه های شب، با تو همآغوش شوم
پیش می آید
این چنین زخم خورده
خودم را بیابم و روح مجروحم را
دست تن گرم تو بسپارم
پیش می آید
چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و
با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم
پیش می آید
من شعری ننویسم
هرگز اما نمی شود با تـــو باشم و
شاعرانگی هایم را از یاد ببرم
سیدمحمد مرکبیان
حال این روزهایم حال غریبی ست
من چند روزی ست
دنیا و آدم هایش را جور دیگری می بینم
انگار چیزهایی در من گم می شود و
چیزهای دیگری جایش را می گیرد
چند وقتیست حس می کنم
رنگ ها معنای تازه تری پیدا کرده اند
من فکر می کنم
چند وقتی ست باران ، پاییز ، مهتاب و مه
مفهوم دیگری دارند
شاید باورت نشود اما
چند روزی ست احساس می کنم راههای نرفته
زیبایی بیشتری می توانند داشته باشند
من چند وقتی ست که می بینم
غیر از رنگ چشم های تو
چشم ها می توانند
رنگ های دیگری هم به خود بگیرند
موهای دیگران می تواند
روشن تر یا تیره تر از موهای تو باشد
و زیبایی
در انحصار هیچ کس نیست
حال این روزهای من
شبیه حال زندانیِ ابد خورده ای ست
که نوید آزادی به گوشش رسیده است
باور کن
این منم که این حرفها را می زنم
دیگر کور نیستم
چند وقتیست حتی فکر می کنم
می توانم کسی را
بیش از تو هم دوست داشته باشم
تو ذره ذره در من محو می شوی
و من این روزها
حال بهتری دارم
مصطفی زاهدی
باید با من حرف می زدی
من محتاجِ یک جمله بودم
جمله ای از تو
که مرا از آغوشِ زنجیرهای نَنوشتن
برَهاند
باید با من حرف می زدی
تا چیزی می نوشتم
کلیدِ ادامه ی زندگی ، در حنجره ی تو بود
در صدای تو
تویی که در من
من را گُم کرده بودی
سیدمحمد مرکبیان
باد پشت شیشه سور بر پا کرده است
باز می کنم این پنجره را
باد به درون خانه ام می پرد و
در لباس پرده
شاد و مدهوش کنان می رقصد
اولین روزهای زمستان است
باد عطر هزاران نرگس شاداب را
ارمغان ِ دست من آورده است
تا که چون ایام دور
از حریر دست او
دسته ای نرگس بچینم
باد هم می داند
که تو نوبرانه ی نرگس را
بیش از هر پیشکشی می طلبی
اما
از کجا باید بداند باد
نرگس چشم تو دیگر در کار نیست
از کجا باید بداند
قلب تو از مهر من پر بار نیست
از کجا باید بداند باز
سهم من از عشق تو لبخند نیست
از کجا باید بداند
دست من دیگر به دستت بند نیست
دست رد بر سینه ی او می زنم
پشت سر پنجره را می بندم
باد زوزه میکشد پشت شیشه من ولی
با خیالی پر جنون ، کابوس وار
از خودم می پرسم
این زمستان چه کسی
دسته های نرگس شاداب را
دست آغوش دلت خواهد داد ؟
من به رسم روزگار
پشت یک بغض فقط
می خندم
مصطفی زاهدی
به دلش نبود صدایم بزند
اما طبق عادتِ خیال سمتش برگشتم
همه چیز عادی بود
جز منطقِ خیالِ من
جز آنچه در من میپیچید
دست بردم و عقربه را از ساعت گرفتم
و عدد را از جهانم
اما زمان در قدم برداشتن دقیق بود
نامش را صدا زدم
اما صدا نبود
حرفهای نامش ، الفبای سکوت بود
کُند و کشدار و بیصدا
مثل تبدیل شدن چوب به زغال سنگ
مثل رنگ باختنِ شیارهای دست زیر آفتاب
رو به رویم تابوتی
با دو شکاف عمیق بر کنارههایش
انگار آدمی به دو سو
از مرگ گریخته باشد
دست میکشم بر پهلوهایم
دو شکاف بر تن دارم
قلبِ من
از دو سو
سمتِ او دویده است
سیدمحمد مرکبیان
زیبایی ات را
در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم
بافه ای از گیسوانت
از قاب
بیرون می ریزد
دوباره می فهمم
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست
مصطفی زاهدی
نوازش ات را از سرم گرفتی وُ
سایه دستت از شانه ام برداشته شد
من را کجای دوست داشتن ، دوست می داری ؟
در میانه ی دوری
در میانه ی نزدیکی
یا در خودِ خودِ میانه ی دوست داشتن ؟
دوست داشتن در میانه ی دوری ، بازی چشم وُ نگاه را از آدمی می گیرد
تماشای حسادتِ شیرینِ زیر پوست را
در میانه ی نزدیکی اگر دستها راضی ترند اما
هیبت حضور را تا دور نباشی نخواهی فهمید
و آن که نداند حضور یعنی چه، دوست داشتن را نیمه دانسته
من تو را در میانه ی دوست داشتن ، دوست دارم
نه آنقدر عاشق که تو را به دیگری به هوای خوشبختیِ بیشتر ببازم
نه آنقدر دور که چشم هایت را نبینم
در میانه ، در تلاطمی
و آن که هنوز دوست دارد، دست و پا می زند
حتا اگر شناگرِ این بازی نباشد
سیدمحمد مرکبیان
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد ؟
گُمان می کنم نه
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تورا نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
سیدمحمد مرکبیان
نه گناهِ توست
نه من مقصرم
اگر شعر دیگر شعر نیست
اگر نمیشود واژه ها را آنگونه که راه میروی
یا چنان که میخندی و اینچنین که میخوابی
به رقص وا داشت
نیازِ عشق ، رفتن است
نیازِ رفتن ، امید به رسیدن
و نرسیدن لازمه ی عشق بود
سیدمحمد مرکبیان
دریچه ای به درونم باز می کنم
و از قفسه ی سینه ام
دفتر قلبم را بیرون می کشم
بر هر صفحه ای
تصویر تو نقش بسته است
در هر برگی شعری به نام توست
گویی پروانه ای تاکنون در من
به پیله بوده است
که شوق بازگشت به آشیانه
از بال هایش می چکد
این قلب این پروانه ی بی پروا
دیگر از آن من نیست
آن را به تو می سپارم
مصطفی زاهدی
آسمان چشمهای تو بود
پنجره را باز کردی
و من
پَرپَر زدم
برای دوست داشتنت
پرنده باید بود
سید محمد مرکبیان
هر کس هر آنچه که می خواهد بگوید
مهم نیست
در باور من
عشق و غرور از هم گسیختنی نیستند
آنکه عشق می ورزد و غرورش را رها نمی کند
همانیست که عاقلانه عاشقانه رفتار می کند و پایدار است
و همانکه غرورش را لگدمال می کند تا معشوقش را به بر گیرد
آنیست که وسعت زمان عشق ورزیدنش آنیست
زیباترین من
آسمان ها و زمین ، تمام قلب و روحم
و هر آنچه در هستی هست و نیست را بگو
بگو تا به پایت بریزم اما
غرورم را نه
حتی اگر ذره ذره ی وجودم
بندبند وجودت را خواهش کند
هرگز و هرگز
جرعه ای عشق را گدایی نخواهم کرد
حتی اگر از عطش نوشیدنش
به له له زدن افتاده باشم
چرا که در باور من نمی گنجد
کسی که ارزش عشق ورزیدن داشته باشد
از تماشای له شدن غرور دلباخته اش کیفور شود
بانوی من
همانگونه که از عشق ورزیدن به تو
در غرور خود غوطه ورم
در تو ایستاده غرق خواهم شد و خواهم مرد
چرا که من
از تبار مغرورترین مردان جهانم
مصطفی زاهدی
عشق من نه زمستانیست
که زیبایی ات را
در پوستینی از تحجر بپوشانم
نه تابستانی
که در شهوتی تموز
عریانی ات را جستجو کنم
عشق من بهاریست ، پاییزیست
عشق من بهشت ِ اردیبهشت است
مهرِ مهرماهی ست
رهایت می کنم تا پریدنت را به تماشا بنشینم
قلب من
هم وسعت آسمانی ست
که تو در آن پرواز می کنی
من تو را آنگونه که هستی
دوست می دارم
مصطفی زاهدی
دلم گرفته است
مثل پنجره ای که رو به دیوار باز می شود
دلم گرفته است
و جای خالی دستهایت
بر بندبند بدنم درد می کند
دلم گرفته است
و عصر جمعه بی حضور تو
به هر هفت روز هفته ام سرایت کرده است
دلم گرفته
روی دست خودم مانده ام
شبیه ابری شده ام
که به شاخه ی درختی گیر کرده است
و با این حال
چگونه حتی خیال باریدن داشته باشم وقتی
تنها میراث بر جای مانده ات
همین بغضی ست
که از تو
در من
به یادگار مانده است
مصطفی زاهدی
از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی ، بمان
اجازه بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم
تا چه اندازه از بَدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است
کنارِ لبانت ، کناره میگیرم
وَ تمامِ حرفهای دلم را
از دهانات میشنوم
در فاصلهی پیشانیِ تو
تا سایهات
جنگلِ سبزیست
که پرندههای من
آنجا آرام میگیرند
سید محمد مرکبیان
آن قدر دلتنگم
که می توانم هزار دریا را
به شوق دیدارت وارونه شنا کنم
و آن قدر بی رمق
که گاه ِ رسیدن به یاد بیاورم
ضربه های تبری را
که با دستهایت بر تنم فرود آمده اند
آن قدر به ما شدنی دوباره خوشبینم
که می توانم جوانه هایی
که بر زخم هایم روییده اند را هم ببینم
و آن قدر ناامید
که خواب ِ آخرین برگ ِ مانده بر شاخه هایم را
دلیلی برای سررسیدن زمستان تعبیر کنم
با من بگو چگونه فراموشت کنم
وقتی که زخم های عمیق ترم
بیشتر تو را به یادم می آورند
و بهار را چگونه باور کنم
وقتی که زمستانت در من
شکوفه داده است
مصطفی زاهدی