پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد
بغضشان ، شیونشان ، ضجه زیر و بمشان

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

این غزل‌ها همه جان پاره دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمه مبهمشان

فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

محمدعلی بهمنی

بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم

بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم
به غنچه های محبت بهار هم باشیم

خزان پیری ما می رسد ز راه ای دوست
بیا به موسم دی برگ و بار هم باشیم

چرا ز هم بگریزیم ، عطر مِهر کجاست ؟
چه جانفزاست اگر در جوار هم باشیم

خیال جمع پریشان مخواه و فتنه مکن
بیا که همقدم روزگار هم باشیم

به روزهای سیه شمع جان بر افروزیم
چراغ روشن شب های تار هم باشیم

بیا به ساز وفا بانگ عشق سر بدهیم
به نام مهر و صفا سازگار هم باشیم

چو دسته دسته کبوتر به بال هم بپریم
چو خوشه خوشه ستاره ، کنار هم باشیم

به شادمانی هم ، بانگ شوق بر داریم
چو لاله لحظه? غم ، داغدار هم باشیم

شهاب وار ز منظومه ها جدا نشویم
چو اختران فلک در مدار هم باشیم

به یک قرار نمانَد جهان فریب مخور
بدین قرار بیا بی قرار هم باشیم

چرا به جور بکوشیم و دل بیازاریم
که وقت دیدن هم شرمسار هم باشیم ؟

سمند عمر شتابنده است و فرصت تنگ
بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم

مهدی سهیلی

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

آیینه در جواب من باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود ؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا
شاعر مرده‌ام بخوان گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو

محمدعلی بهمنی

همه دردم بیا درمان من باش

همه دردم بیا درمان من باش
به یاد دیده ی گریان من باش

تو که مِهر زمینی ، ماه من شو
تو که روح جهانی ، جان من باش

گلستانی که می‌دیدی ، خزان شد
بهارم کن ، گل خندان من باش

نگه کن بی سروسامانی ام را
سرانجامم شو و سامان من باش

چو رفتی ، ظلمت شب ها مرا کشت
بیا ، باز اختر تابان من باش

مکن از چشم گریانم جدایی
چو اشکی بر سر مژگان من باش

اگر شعر مرا ، جاوید خواهی
بیا شیرازه ی دیوان من باش

مهدی سهیلی

با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم

با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن
تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

فصلها حوصله سوزند بپرهیز که تا
فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

هرکسی خاطره ای داشت گرفت از من و رفت
تو بیندیش که تا بیهوده قابت نکنم

محمدعلی بهمنی

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد

دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد

من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد

به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد

دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد

به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
چه گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟

هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد

گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

مهدی سهیلی

ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم

ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم
حاکم گستره ی فن بیانم ، نفسم

تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد ؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم نفسم

گوشه ی دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پر هیجان ام نفسم

بیستون چیست ؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم نفسم

چه شده راحت من ، این همه ناآرامی ؟
غرق تشویش شدی من نگرانم نفسم

بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم نفسم

زندگی بی تو اگرمرگ نباشدزجراست
با تو تنظیم شده هر ضربانم نفسم

شب سپید است ، کنارتوتنم نورانی ست
با تو خورشید ترین ماه جهانم ، نفسم

محمدعلی بهمنی

ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا


ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا

تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی بیا

یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا

تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا

خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا

دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا

مهدی سهیلی

می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند

می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند
این چهره گم گشته در آئینه ، خود این را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آئینه در تکرار پاسخ های خود ، حاشا نمی داند

می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمدعلی بهمنی

زندگی زیباست

زندگی زیباست ، کو چشمی که زیبائی به بیند ؟
کو دل آگاهی که در هستی دلارائی به بیند ؟

صبحا تاج طلا را بر ستیغ کوه ، یابد
شب گل الماس را بر سقف مینائی به بیند

ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو سکر را در باده پیمائی به بیند

شکوه ها از بخت دارد بی خدا در بیکسی ها
شادمان آنکو خدا را وقت تنهائی به بیند

زشت بینان را بگو در دیده خود عیب جویند
زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی به بیند ؟

مهدی سهیلی

نمیدانم چرا ، اما تو را هرجا که می بینم

نمیدانم چرا ، اما تو را هرجا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من ، تا با تو بنشینم

تن یخ کرده ، آتش را که می بیند چه می خواهد ؟
همانی را که می خواهم ، ترا وقتی که می بینم

تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم ، که می ترسم
به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم

زبانم لال اگر روزی نباشی ، من چه خواهم کرد ؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم ؟

نباشی تو اگر ، ناباوران عشق می بینند
که این من ، این منِ آرام ، در مردن به جز اینم

محمدعلی بهمنی

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می آید آیا از زبانی این همه  شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق ازعیار افتاده در این عصرعیاری

چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست ؟ آن من
مبادا لحظه ای حتی مرا این گونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما  پرده برداری

چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری 

صدایی ازصدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد  تیغ  تاتاری

محمدعلی بهمنی

ماجرای من و تو

ماجرای من و تو
باور باورها نیست
ماجرایی‌ست
که در حافظه‌ی دنیا نیست
نه دروغیم ، نه رویا
نه خیالیم ، نه وهم
ذات عشقیم ، که در آینه‌ها پیدا نیست
تو گمی در من و من در تو گم‌ ام
باورکن
جز دراین شعر
نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام‌تر از پلک
تو را می‌بندم
با دلم
طاقت دیدار تو
تا فردا نیست

محمدعلی بهمنی

ز آبشار نگاه تو نور می بارد

ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد

دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه دور می بارد

لبت ز تابش دندان ستاره باران ست
ز خنده های تو باران نور می بارد

چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم آینه شرم حضور می بارد

دهان به خنده شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد

کجاست دیده موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد

به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه واژه شعرت شعور می بارد

ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزار ها سخن نو ظهور می بارد

مهدی سهیلی

چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری

چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری
من بلا گردان چشمت ، ماهتابی یا پری ؟

دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان ابریشمی ، رخسار و گردن مرمری

می درخشد چشم صد رنگ تو چون فیروزه ها
آسمان سبز هم حیران این مینا گری

شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من همآوازست در این داوری

گلبنان سر می کشند از باغ با لبخند عشق
گر خرامان بگذری با قامت نیلوفری

سینه را عریان مکن در چشمه ی مهتاب ها
تا بماند آسمانرا فرصت روشنگری

دختر ماهی ؟ رقیب زهره ای ؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر ؟ فریاد از این ناباوری

ای دریغا وقت پیری ، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری

مهدی سهیلی

عاشقانه هایم

می دانستم
در هفتاد و چهار سالگی هم
عاشقانه هایم
بیست ساله ها را حسود میکند

بازجویم پرسید
سیاسی هستی ؟
عاشقانه ای برایش خواندم
گفت
بنویس و امضایش کن
نوشتم و امضایش نکردم
گفت
امضایش میکردی آزادت می کردم

نمی دانستم
در هفتاد و چهار سالگی
عاشقانه هایم
سنگ راهم نرم خواهد کرد

محمدعلی بهمنی

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا ، ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا ، هرچه صدا ، هرچه صدا تو

آزادگی و شیفتگی ، مرز ندارد
حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه و هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو ، همه جا تو ، همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟
تا شرح دهم از همه خلق ، چرا تو

محمدعلی بهمنی

با نگاه تو

با نگاه تو
به خودم که نگاه می کنم
دوست داشتنی می شوم

مویم سفید شده
دندان هایم ریخته
هنوز اما
دوست داشتنی می نمایی ام

پیرچشمی نگرانم می کند
عینکی به شماره نگاه خودت
برایم بفرست

محمدعلی بهمنی

دختر ماه

کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟
که شد زندگی بی تو زندان من

کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟
که دور از تو جان میرسد بر لبم

لبم ، بوسه جوی لب نوش تُست
در آغوش من بوی آغوش تُست

به هر جا گلی دیده ، بو کردم
ز گلها تو را جستجو کرده ام

شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت
غم تو ، گریبانِ جان را گرفت

بیا ای درخشنده مهتاب من
که عشق تو بُرد از سرم خواب من

رهایم مکن در غمِ بی کسی
کنم ناله ، شاید به دادم رسی

خطاکارم ، اما ز من گوش کن
بیا رفته ها را فراموش کن

مهدی سهیلی

برای از تو نوشتن

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

محمدعلی بهمنی