ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم

جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم

شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم

ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم

در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم

روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم

چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
 در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم
                                    
شفیعی کدکنی

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی

تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی

صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی

بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی

از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

شفیعی کدکنی

واژه های تو

با واژه‌های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه‌ای که از شش سو می‌آمد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریه‌ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می‌کنم
که واژه‌های شعرم را
از روی سبزه‌های سحرگاهی
برداشته‌ام


شفیعی کدکنی

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست

بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست

دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست

بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست

در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست

تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

شفیعی کدکنی

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟

این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم

به هواداری ات ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم

مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم

خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم

غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم

شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

شفیعی کدکنی

به وقت رویش سبز جوانه با من باش

به وقت رویش سبز جوانه با من باش
دلم گرفته در این بیکرانه با من باش

چه آسمان غریبی است بی حضور تو دل
به گرمی سخنی عاشقانه با من باش
 
سکوت ، درد بزرگی است هیچ می دانی ؟
بخوان برای دلم یک ترانه با من باش

اسیر این قفس سرد و غم گرفته منم
در قفس بگشا ، بی بهانه با من باش

قسم نمی دهمت که به عمر صد غزلم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش

محمدرضا شفیعی کدکنی

نسل عشاق

کاش می‌شد که روزی دلم را
مثلِ بذری بکارم که
فردا
باروَر گردد و نسلِ عشّاق
از محیطِ زمین برنیفتد

محمدرضا شفیعی کدکنی

آن روز که در عشق سرانجام بمیرم

آن روز که در عشق سرانجام بمیرم
مپسند که دلداده ناکام بمیرم

آیا بود ای ساحل امید که روزی
چون موج در آغوش تو آرام بمیرم ؟

چون شبنم گل‌ها سحر از جلوه خورشید
در پرتو روی تو سرانجام بمیرم

آن مرغک آزرده عشقم که روا نیست
در گوشه افسرده این دام بمیرم

مپسند که در گوشه تنهایی و غم‌ها
چون شمع ، عیان سوزم و گمنام بمیرم

محمدرضا شفیعی کدکنی

صد خزان افسردگی بودم ، بهارم کرده ای

صد خزان افسردگی بودم ، بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امّیدوارم کرده ای

 پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
 در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای

 در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
 روشنایی بخشِ چشمِ انتظارم کرده ای

در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای

 می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای

زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای

نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

محمدرضا شفیعی کدکنی

ندانم کجا می کشانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان ، یا به خاموش خاک
نِیَم در هراس از تو ای ناگزیر
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا ، لیک دانم یقین
کزین تنگنا می رهانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا

سوی آسمان ، یا به خاموش خاک
و یا جانب نیروانا و نور
کجا می کشانی ، نهانی مرا

ز سنگینی کوله بار وجود
سبک داری ام دوش و آسوده سار
بری سوی بی سوی خویشم نهان
چه بزمی ست این میهمانی مرا

نقابیت بر روی و همراه من
همی آیی و با تو تنها نِیم
ولی کاش می شد بدانم کجا
نقابت ز رخساره یکسو شود
در آن لحظه ی ناگهانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا
 
شفیعی کدکنی

تمام دل خوشی ام شور عاشقانه ی توست

تمام دل خوشی ام شور عاشقانه ی توست
دو چشم منتظرم تا همیشه خانه ی توست

تو صبر گفتی و ، من خسته از شکیبایی
تمام زندگی ام ، غرق در بهانه ی توست

بهانه ی همه ی شعرهای من ، برگرد
بیا که خانه ی قلبم ، پر از ترانه ی توست

دل گرفته ی من ، همچو مرغ در قفسی
تمام هوش و حواسش ، به آشیانه ی توست

به کنج خلوت خود ، همچو ابر می بارم
سرم درون خیالم به روی ، شانه ی توست

تو رفته ای و من اینجا ، میان خاطره ها
به هرطرف که نظرمیکنم ، نشانه ی توست

دل شکسته ی من ، از تو عشق می گیرد
کبوترم که امیدم ، به آب و دانه ی توست

شفیعی کدکنی

ای‌ آفتابگردان ‌، گل‌های‌ عاشقان‌

ای‌ آفتابگردان ‌، گل‌های‌ عاشقان‌
کاین‌سان‌ تمامِ عمر ، به‌ خورشید خیره‌اید
یک‌ لحظه‌
گوشِ خویش‌
بدین‌ حرف‌ واکنید
من‌ در مدارِ خویش‌
هرگز قدم‌ برون‌ نَنَهم‌ از طریقِ عشق‌
حتّی‌ اگر شما
همه‌
یک‌روز
خسته‌ شوید و شیوه‌ی خود را رها کنید

شفیعی کدکنی

به گل سرخ

آه ، ای هستیِ باسخاوت
ای گلِ سرخ

کاین چنین عطرِ خود می‌فشانی
هیچ می‌دانی ، ای دوست ، ای دوست
زیر این آسمان
روی این خاک
روزکی بیشتر زین نمانی ؟

آری ، این دانم و نیک دانم
کاندرین فرصتِ ناگهانی
هیچ کس نیست
جاودانی
لیک در خاطرِ روزگاران
آن بمانی که بی‌شک همانی

شفیعی کدکنی

با واژه های تو

با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی
برداشته ام

شفیعی کدکنی

در زیر باران ابریشمین نگاهت

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در ساکت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید باد

شفیعی کدکنی

به امید تو

مردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید

به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید

غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

من ِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید

آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید

عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید

شفیعی کدکنی

وه چه بیگناه گذشتی

وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده جامی و مدامی

همه شوری و نشاطی ، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی ، همه نازی و خرامی

آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای که روشنگر شامی

خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی

محمدرضا شفیعی کدکنی

به نام تو امروز آواز دادم سحر را

به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را

شفیعی کدکنی

ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم

ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم

سرشار تمنای تو مینای نگاهم


روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد

صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم


تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست

در باغ تماشای تو گل های نگاهم


بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود

موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم


تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار

زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم


سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو

ای گوهر یکدانه دریای نگاهم


خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک

این رهسپر بادیه پیمای نگاهم

محمدرضا شفیعی کدکنی

در زیر باران ابریشمین نگاهت

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا

شفیعی کدکنی