دوش به خواب دیده‌ام روی ندیده تو را

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیده تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیده تو را

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیده تو را

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام باز رمیده تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیده تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا ، قد کشیده تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیده تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیده تو را

خسته طره تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت ، مار گزیده تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریده تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیده تو را

باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریده تو را

فروغی بسطامی

هر چه کردم به ره عشق وفا بود ، وفا

هر چه کردم به ره عشق وفا بود ، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا

شربت من ز کف یار الم بود ، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود ، بلا

سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود ، خطا

یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود ، دعا

همه شب حاصل احباب فغان بود ، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود ، خدا

اشک ما نسخه صد رشته گهر بود  ، گهر
درد ما مایه صد گونه دوا بود ، دوا

نفس ما از مدد عشق قوی بود ، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود ، فدا

دعوی پیر خرابات به حق بود ، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود ، ریا

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود ، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود ، هوا

هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود ، کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود ، عطا

زخم کاری زفراق تو به جان بود ، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود ، بجا

در همه عمر فروغی به طلب بود ، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود ، رجا

فروغی بسطامی

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را
لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

گر شبی حلقه آن طره مشکین گیرم
مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینه سیمین و دل سنگین را

ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم
تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشه سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی
بت پرستان نپرستند بت سیمین را

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت من بی دین را

ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر
گرد خورشید کشی دایره مشکین را

فروغی بسطامی

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان
هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم
بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم
سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را از من توان شنیدن
کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم

ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم

سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست
فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم

از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی
لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم

فروغی بسطامی

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد
که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد

چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست
که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد

زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت
رحمتی کرد اگر در حق من قاتل کرد

دل به شیرین دهنش دستی اگر خواهد یافت
کام یک عمر به یک بوسه توان حاصل کرد

نه مرا خواهش حور است و نه امید قصور
یاد او آمد و فکر همه را باطل کرد

گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من
آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد

وقتی از حالت عشاق خبردار شدم
که مرا عشق تو خون در دل و در پا گل کرد

این سلاسل که تو داری همه را حیران ساخت
وین شمایل که تو داری همه را مایل کرد

شبی افتاد به بزم تو فروغی را راه
عشق تا محشرش افسانه هر محفل کرد

فروغی بسطامی

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست

چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست

غمزه پنهان ساقی جلوه پیدای جام
فتنه پیدا و پنهان است گویی نیست هست

صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست

رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست

تا صبا شیرازه زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست

دیده تا چشم فروغی جلوه رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست

فروغی بسطامی

هرجا حدیث حسن تو تقریر می‌کنند

هرجا حدیث حسن تو تقریر می‌کنند
آیات رحمت است که تفسیر می‌کنند

یا رب چه صورتی تو که در کارگاه چشم
مردم همی خیال تو تصویر می‌کنند

هر خواب فتنه‌خیز که بینند مردمان
آن را به چشم مست تو تعبیر می‌کنند

خون می‌چکد ز خامه خونین‌دلان شوق
چون نامه فراق تو تحریر می‌کنند

دل بسته‌ام به زلف تو زیرا که عاقلان
دیوانه را به حلقه زنجیر می‌کنند

خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت
ویران‌سرای عشق تو تعمیر می‌کنند

در صیدگاه عشق همه زخم کاری است
اول ترحمی که به نخجیر می‌کنند

عشقم کشیده بر سر میدان لشکری
کز غمزه کار خنجر و شمشیر می‌کنند

ملکی که در تصرف شاهان نیامده
ترکان به یک مشاهده تسخیر می‌کنند

کاری که از کمند نیاید ، سهی‌قدان
از حلقه‌حلقه زلف گره‌گیر می‌کنند

شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم
این آهوان نگر که چه با شیر می‌کنند

مژگان او به جان فروغی کجا رسد
کی لاشه را نشان چنین تیر می‌کنند ؟

فروغی بسطامی

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم
تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر
هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل ، صبح دم نالان به گلشن
یعنی از عشقت گهی پروانه ، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد
پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی
بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری
گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی
فارغ از قول خطیب ، آسوده از پند ادیبم

فروغی بسطامی

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را
کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را

گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد
هوشیاری مشکل است البته مستان تو را

وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست
بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را

جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی
کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را

ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت
سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را

هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب
صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را

دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند
گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را

چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد
تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را

آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر
ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را

فروغی بسطامی

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت ، به هیچ خرسندم

تو از قبیله‌ی خوبان سست‌پیمانی
من از جماعت عشّاق سخت‌پیوندم

برید از همه‌جا دست روزگار، مرا
بدین گناه که در گردنت نیفکندم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم
نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

اگر تو داغ گذاری ، چگونه نپذیرم ؟
وگر تو درد فرستی ، چگونه نپسندم ؟

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد
من از تعلّق روی تو خصم فرزندم!

زمانه تا نکَند خیمه‌ات ، نمی‌دانی
که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی
که زیر تیغ تغافل نشانده یک‌چندم

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند
شکسته‌دل من از آن پسته‌ی شکرخندم

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش
به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم ؟

ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر
بتانِ ساده اگر نشکنند سوگندم

نجات داد مَلک هر کجا اسیری بود
من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست
که دائم از می و معشوق می‌دهد پندم

فروغی بسطامی

بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد

بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد
بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد

تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها
صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد

یک سلسله دیوانه آن حلقه زلفند
کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد

آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش
فریاد که یک باره فراموش تو افتاد

آسوده حریفی که ز مینای محبت
تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد

تا شام قیامت نکشد منت خورشید
هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد

آن نقطه که پیرایه پرگار وجود است
خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد

از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد

یک باره نظر بست ز سرچشمه کوثر
هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد

خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی
تا در طلب غنچه خاموش تو افتاد

فروغی بسطامی

شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است

شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است

پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است


چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن

نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است


خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال

ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است


چشم وی آراسته ابروی پیوسته را

زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است


سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک

تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است


شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد

آری رسم پری بوسه نهان دادن است


یار خراباتیم رطل گران داد و گفت

شغل خراباتیان رطل گران دادن است


دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند

چون روش خواجگی، بنده امان دادن است


گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت کن

عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است


دولت پاینده باد ناصردین شاه را

زان که همه کار وی نظم جهان دادن است


نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست

ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است


فروغی بسطامی

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست

فروغی بسطامی

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما
به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

تا ز بندت شدم آزاد ، گرفتار شدم
سخت آزادی ما بند گرفتاری ما

سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد
با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت
ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

صبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاه
آه اگر شب رو زلفت نکند یاری ما

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم
خواب ما به بود از عالم بیداری ما

بی کسی بین که نکرده‌ست به شبهای فراق
هیچکس غیر غم روی تو غم‌خواری ما

دل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دست
بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما

گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر
زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما

هوشم افزود فروغی کرم باده فروش
مستی ما چه بود مایه ی هشیاری ما

فروغی بسطامی

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد

گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد

نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

هم قاصد جانان سبک از راه نیامد
هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد

چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد

فروغی بسطامی

نرگس شهلای توام

من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست ؟
من که افتاده‌ی بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام

فروغی بسطامی

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری
آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری

با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند
تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری

آسمان با قمری این همه نازش دارد
چون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمری

شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند
تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری

هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست
که توان تن و کام دل و نور بصری

من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط
ای دریغا که به نام من و کام دگری

تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی
من به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپری

من ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیرا
که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری

از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق
که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری

نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل
زان که در خیل بتان از همه مطبوع‌تری

فروغی بسطامی

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی
من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی

من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی
من و درد تو که هم دردی و هم درمانی

جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی
باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی

من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی
من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی

من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم
تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی

نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سیه دامگه شیطانی

آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی
تو که با سلسله زلف عبیر افشانی

گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب
عجب این است که در دایرهٔ امکانی

مگر ای زلف ز حال دلم آگه شده‌ای
که پراکنده و شوریده و سرگردانی

گر پریشان شوی از زلف پری رخساری
صورت حال فروغی همه یکسر دانی

فروغی بسطامی

ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی

ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی
خاری از سوزن سودای تو در هر پایی

از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی
از خط و خال تو در کون و مکان غوغایی

سرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانی
تن زیبای تو آرایش هر دیبایی

هیچ نقاش نبسته‌ست چنان تصویری
هیچ بازار ندیده‌ست چنین کالایی

دل ما و شکن جعد عبیرافشانی
سر ما و قدم سرو سهی بالایی

من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی
من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی

آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد
که به قد سرو و به‌بر سیم و به دل خارایی

شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد
کآتش خرمن پروانهٔ بی‌پروائی

به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد
تا بدانند که زنجیر دل شیدایی

تیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگر
حلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن رایی

گر به کویت نکند جای ، فروغی چه کند
که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی

فروغی بسطامی

خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی

خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت ، مصلحت بینش تویی

شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی

عاشق روی تو می‌نازد به خیل عاشقان
پادشاهی می‌کند صیدی که صیادش تویی

مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست
بر نمی‌خیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی

گاو جولان می‌نیاید بر زمین از سرکشی
پای آن توسن که اندر خانهٔ زینش تویی

می‌برم رشک نظربازی که از بخت بلند
در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی

گر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیست
کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی

بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی

زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است
تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی

فروغی بسطامی