ز اشتیاق تو جانم به لب رسید ، کجایی ؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی ؟
نگفتیم که بیایم ، چو جان تو به لب آید ؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی ؟
منم کنون و یکی جان ، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم ، که نیست وقت جدایی
گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چهای ؟ و ندانم که با کس دگر آیی ؟
کجا نشان تو جویم ؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم ؟ که در زمانه نپایی
چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من ؟
دل ز غم برهانی ، مرا ز غم برهایی
مرا ز لطف خود ای دوست ، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی
فتادهام چو عراقی ، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی ؟
فخرالدین عراقی
در حسن رخ خوبان پیدا ، همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا ، همه او دیدم
در دیده هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا ، همه او دیدم
دلدار دل افگاران غمخوار جگرخواران
یاری ده بییاران ، هرجا همه او دیدم
مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا ، همه او دیدم
دیدم همه پیش و پس ، جز دوست ندیدم کس
او بود همه او بس ، تنها همه او دیدم
آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فیالجمله همه او بین ، زیرا همه او دیدم
دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم
هان ای دل دیوانه ، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه ، پیدا همه او دیدم
در میکده و گلشن ، مینوش می روشن
میبوی گل و سوسن ، کاینها همه او دیدم
در میکده ساقی شو ، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو ، کو را همه او دیدم
فخرالدین عراقی
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است
ناله و فریاد من هر نیمشب
بر در وصلت تقاضایی خوش است
تا نپنداری که بیروی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است
با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است
گرچه میکاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوش است
در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است
تا عراقی واله روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوش است
فخرالدین عراقی
ای حسن تو بیپایان ، آخر چه جمال است این ؟
در وصف توام حیران ، آخر چه کمال است این ؟
رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا ، آخر چه جمال است این ؟
حسنت چو برون تازد ، عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد ، آخر چه جلال است این ؟
عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد ؟ آخر چه قتال است این ؟
در دل چو کنی منزل ، هم جان ببری هم دل
از تو چه مرا حاصل ؟ آخر چه وصال است این ؟
وصلت بتر از هجران ، درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان ، آخر چه نوال است این ؟
میدان دل ما تنگ ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان در جنگ ، آخر چه محال است این ؟
از عکس رخ روشن ، آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من ، آخر چه مثال است این ؟
عقل ار همه بنگارد ، نقشت به خیال آرد
کی تاب رخت دارد ؟ آخر چه خیال است این ؟
جان ار چه بسی کوشد ، وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد ؟ آخر چه محال است این ؟
زلف تو کمند افکند ، و افکند دلم در بند
در سلسله شد پابند ، آخر چه عقال است این ؟
آن دل که به کوی تو ، میبود به بوی تو
خون گشت ز خوی تو ، آخر چه خصال است این ؟
با جان من مسکین ، چه ناز کنی چندین ؟
حال دل من میبین ، آخر چه دلال است این ؟
فخرالدین عراقی
از پرده برون آمد ساقی ، قدحی در دست
هم پرده ما بدرید ، هم توبه ما بشکست
بنمود رخ زیبا ، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طره او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسله زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست
دل در سر زلفش شد ، از طره طلب کردم
گفتا که لب او خوش اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزه روی او گه مستم و گه هشیار
وز طره لعل او گه نیستم و گه هست
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست
فخرالدین عراقی
باز دلم عیش و طرب میکند
هیچ ندانم چه سبب میکند ؟
از می عشق تو مگر مست شد
کین همه شادی و طرب میکند ؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند
تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب میکند
برد به بازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب میکند ؟
طره طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب میکند
میبرد از من دل و گوید به طنز
باز فلانی چه طلب میکند ؟
از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب میکند
گر طلبد بوسه ، عراقی مرنج
گرچه همه ترک ادب میکند
فخرالدین عراقی
دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمیدانم
همه هستی تویی ، فیالجمله ، این و آن نمیدانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت ؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت ؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون ، درین دوران ؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکین سرگردان ؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جان است ، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی ، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد ، یا هستی بر آن پیمان ؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم ، یارب ، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان ؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره ، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان ؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم ؟
نمییابم تو را در دل ، نه در عالم ، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران ؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان ، لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان ؟ نمیدانم
همیدانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان ؟ نمیدانم
به زندان فراقت در ، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ، ازین زندان ؟ نمیدانم
فخرالدین عراقی
کی ببینم چهره زیبای دوست ؟
کی ببویم لعل شکرخای دوست ؟
کی درآویزم به دام زلف یار؟
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست ؟
کی برافشانم به روی دوست جان ؟
کی بگیرم زلف مشکآسای دوست ؟
این چنین پیدا ، ز ما پنهان چراست ؟
طلعت خوب جهان پیمای دوست
همچو چشم دوست بیمارم ، کجاست
شکری زان لعل جانافزای دوست ؟
در دل تنگم نمیگنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جای دوست
دشمنم گوید که : ترک دوست گیر
من به رغم دشمنان جویای دوست
چون عراقی ، واله و شیدا شدی
دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
فخرالدین عراقی
چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من ؟
به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من ؟
به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم ؟
به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من ؟
چو خدنگ غمزه او دل و جان و سینه خورده
پس ازین دگر چه بازم به سر خدنگ او من ؟
ز غمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم
نچشیده طعم شکر ز دهان تنگ او من
دل و دین به باد دادم به امید آنکه یابم
خبری ز بوی زلفش ، اثری ز رنگ او من
چو نهنگ بحر عشقش دو جهان بدم فرو برد
به چه حیله جان برآرم ز دم نهنگ او من ؟
لب او چو شکر آمد ، غم عشق او شرنگی
بخورم به بوی لعلش ، چو شکر شرنگ او من
به عتاب گفت عراقی ، سر صلح تو ندارم
همه عمر صلح کردم به عتاب و جنگ او من
فخرالدین عراقی
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است
کرشمهای بکند ، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است
اگر برفت دل از دست ، گو : برو که مرا
بجای دل ، سر زلف نگار در چنگ است
از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است
بدین صفت که منم ، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است ؟
بیار ساقی از آن می ، که ساغر او را
ز عکس چهره تو هر زمان دگر رنگ است
بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
فخرالدین عراقی
بتم از غمزه و ابرو ، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد
چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد ؟
خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد ؟
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعهدان سازد
غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد
بتی کز حسن در عالم نمیگنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد ؟
عراقی بگذر از غوغا ، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
فخرالدین عراقی
چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
اگر چه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مراد جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم، چون عراقی
که میخواهم که دلدارم تو باشی
فخرالدین عراقی
مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم
دلم را جز تو جانانی نمیبینم نمیبینم
ز خود صبری و آرامی نمییابم نمییابم
ز تو لطفی و احسانی نمیبینم نمیبینم
ز روی لطف بنما رو ، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمیبینم نمیبینم
بیا گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمیبینم نمیبینم
بگیر ای یار دست من ، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمیبینم نمیبینم
ز راه لطف و دلداری بیا ، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمیبینم نمیبینم
عراقی را به درگاهت رهی بنما ، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمیبینم نمیبینم
فخرالدین عراقی
شوقی ، که چو گل دل شکفاند ، عشق است
ذهنی ، که رموز عشق داند ، عشق است
مهری ، که تو را از تو رهاند ، عشق است
لطفی ، که تو را بدو رساند ، عشق است
فخرالدین عراقی
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست
مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست
مردان رهش ز خویش پوشیده روند
زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست
فخرالدین عراقی
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی ؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی ؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی ؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی ؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی ؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید ، بیا
نظر به حال دلم کن ، ببین که : چون کردی ؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان ، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت ، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی ، بیداد کم کنم روزی ؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی ؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم ، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت ؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم ، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
فخرالدین عراقی
شاد کن جان من ، که غمگین است
رحم کن بر دلم ، که مسکین است
روز اول که دیدمش گفتم
آنکه روزم سیه کند این است
روی بنمای ، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است
دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن ، که بیتو غمگین است
بیرخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است
بنوازی و پس بیزاری آخر
ای دوست این چه آیین است ؟
کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است
فخرالدین عراقی
شدم از عشق تو شیدا ، کجایی ؟
به جان میجویمت جانا ، کجایی ؟
همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا ، کجایی ؟
چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی ، یا کجایی ؟
چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم ، که داند ؟ تا کجایی ؟
تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نهای ، پیدا کجایی ؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی ؟
فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا ، کجایی ؟
درین وادی خونخوار غم تو
بماندم بی کس و تنها ، کجایی ؟
دل سرگشته ی حیران ما را
نشانی در رهی بنما ، کجایی ؟
چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی : کاخر ای شیدا ، کجایی ؟
فخرالدین عراقی
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی ؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر ، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده ، کمر بستهایم ، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهی من
چنان که گوشهی دامن به خون نیالایی
نه مرد عشق تو بودم ازین طریق ، که عقل
درآمده است به سر ، با وجود دانایی
درم گشای ، که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید ؟ ار تو نگشایی
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد ، که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی ! سعادت ، اگر زان چه روی بنمایی
فخرالدین عراقی