تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نیست دیگر به خرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد

حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد

پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد

آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
به دهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد

زنگ چل ساله‌ی آئینه‌ی ما گرچه بسی است
آتشی همدم ما کن که به یکدم ببرد

رنج عمری همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرم ببرد

من ندانم چه نیازی است تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد

جان فدای دل دیوانه که هر شب بر تست
کاش جاوید بدان کوی مرا هم ببرد

من ننالم ز تو ، لیکن نه سزا هست کسی
درد با خود ز در عیسی مریم ببرد

ذکر من نام دلارای حبیب است عماد
نیست غم دوست اگر نام مرا کم ببرد

عماد خراسانی

دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من

دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم

گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم

که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم ؟

عماد خراسانی

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت

آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت

خیره شد چشم دل از جلوه ی مستانه ی او
تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت

برو ای ناصح مجنون ز پی کار دگر
نقش بر آب مزن کار من از کار گذشت

هرچه غم هست خدایا به دل من بفرست
که بلای دل ما از کم و بسیار گذشت

یاد آن صبح درخشنده که میگفت عماد
عافبت مهر درخشید و شب تار گذشت

عماد خراسانی

رفته بودی تو و دلمرده ز رفتارِ تو من

رفته بودی تو و دلمرده ز رفتارِ تو من                  
خوب شد آمدی ، ای کشته ی دیدار تو من

 ستمت گر چه فزون است و وفا کم ، غم نیست       
کم کَمَک ساخته ام با کم و بسیار تو من

هر دلی نیست عزیز دل من ، لایق صید                      
باش همواره تو صیاد و گرفتار تو من

این سه ارزانی هم باد الهی همه عمر                      
بختْ یارِ تو و تو یارِ من و یارِ تو من

هیچ دانی که در این دوری یک ماهه چه رفت         
یا چه دیدم ز غم و حسرت دیدارِ تو من

سال ها پیر شدم لیک جوان خواهم شد                    
لب نَهَم باز چو بر لعل شکربار تو من

عماد خراسانی

از تو آنی دل دیوانه من غـافل نیست

از تو آنی دل دیوانه من غـافل نیست
اینکه درسینه من هست تو هستی دل نیست

آنکه بالا و برِ زلف دلا ویز تـو را
دید و زنجیری زلف تو نشد عاقل نیست
 
شرم از مـوی سپید و رخ پـر چین دارم
ورنه آنکیست که برچون تو بتی مایل نیست
 
مکن آزار دلی را کـه بـه جان طالب تست
وانگهش هیچ جـز این هدیه نا قابل نیست
 
آه ای عشق چه سود از کشش و کوشش ما
عمر ما عمر حباب است و تو را ساحل نیست
 
به سراشیب چهل چون بنهی پای ، بدان
قدر انفاس که بس فاصله تا منزل نیست
 
سیم و زر جوئی و در پنجه پنجاه اسیر
تو اگر غافلی از خویش قضا غافل نیست
 
آرزو کم کن و از حرص بپرهیز کـه آز
آب شوری است کزان غیرعطش حاصل نیست
 
آنکه پا بر سر موری بنهد از سر عمد
گر سلیمان زمان است یقین کامل نیست
 
بعد هفتاد به مستی گذران عمر ، عماد
حمل این بار گران به از این محمل نیست

عماد خراسانی

ای کاش چو پروانه پری داشته باشم

ای کاش چو پروانه پری داشته باشم
تا گاه به کویت گذری داشته باشم

گر دولت دیدار تو درخانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم

از فیض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رویت نظری داشته باشم

گویند که یار دگری جوی و ندانند
بایست که قلب دگری داشته باشم

از بلهوسی ها هوسی مانده نگارا
وان اینکه به پای تو سری داشته باشم

تاریک شبی گشت شب و روز جوانی
ای کاش امیدسحری داشته باشم

در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم
در میکده باید هنری داشته باشم

بگذار که از دوستی باده فروشان
رگبار غمت را سپری داشته باشم

 هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ
من از تو نباید خبری داشته باشم ؟

بسیار مکن ناله که این شعله عمادا
می سوزد اگر خشک و تری داشته باشم

عماد خراسانی

عاشق زارم و بر خویش نبندم این را

عاشق زارم و بر خویش نبندم این را
کو طبیبی که کند چاره دل مسکین را ؟

سینه ات سوخت ز فریاد و نگفتی واعظ
به چه تدبیر کنم نرم دل سنگین را ؟

نگهت غارت دین کرد و خدا میداند
بهر این روز نگه داشته بودم دین را

غصه ای نیست که فرهاد به سختی جان داد
حیفم آمد که نبوسید لب شیرین را

هفته ای رفت و ندیدم رخ ماهی که جز او
هیچ رویی نکند شاد دل غمگین را

با چنین طبع دل آویز و گهر بار بجاست
یک دو بوسی ، صله بخشی تو عماد الدین را

عماد خراسانی

همه با یار خوش و من به غم یار خوشم

همه با یار خوش و من به غم یار خوشم
سخت کاری است ولی من به همین کار خوشم

بلبلی همچو مرا  باغ جنون  باید باز
که در آن آب و هوا با گل و با خار خوشم

تلخ و شیرین جهانِ گذران می گذرد
با می تلخ و خیال لب دلدار خوشم

روزم ار تیره شد و بختم اگر خفت چه غم
با شب هجـر تو  و دیده بیدار خوشم

نرگس مست تو آموخت به من درس فسون
که سیه مستم و با مردم هشیار خوشم

گرچه در چنگ رقیبان همه شب می رقصی
من هم از بوی تو ای طرّه طرّار خوشم

دست و پاها زدم و سست نشد حلقه دام
تا در این بند شدم سخت گرفتـار خوشم

کوری چرخ که یک چرخ نچرخید به کام
مست می چرخ زنان در سر بازار خوشم

هرکسی گرم به کاری است در این خانه عماد
من  بدین  طبـع پرآشوب گهربار خوشم

عماد خراسانی

دل ز بی عشقی به جان آمد چه شد جانان من ؟

دل ز بی عشقی به جان آمد چه شد جانان من ؟
کو طبیبی تا ز بی دردی کند درمان من

سخت تاریک است زندان حیات ، ای شمع عشق
پرتوی افکن دو روزی باز بر زندان من

چشم مستی کو ؟ که برقی افکند در خرمنم
تاب زلفی کو که تا بازی کند با جان من

سخت از این بی دولتی آلوده دامن گشته ام
عشق کو ؟ آن آتش جان من و دامان من

لاله ی صحرائیم لطف من از داغ دل است
مرغک دریاییم جان من و طوفان من

شیخ را هم میهمان کردم دمی ننشسته رفت
جغد را هم دل گرفت از خانه ی ویران من

دیگر ای دل هیچ لطفی نیست در این سر گذشت
زودتر آسوده شو ای روح سرگردان من

گر چه روز و شب به من بیدادها کردی ، جهان
عاشقم کن باز وزین سودا بده تاوان من

عماد خراسانی

رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من

رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من
خوب شد آمدی ای کشته ی دیدار تو من

ستمت گر چه فزون است و وفا کم، غم نیست
کم کَمَک ساخته ام با کم و بسیار تو من

هر دلی نیست عزیز دل من ، لایق صید
باش همواره تو صیاد و گرفتار تو من

این سه ارزانی هم باد الهی همه عمر
بختْ یارِ تو و تو یارِ من و یارِ تو من

هیچ دانی که در این دوری یک ماهه چه رفت
یا چه دیدم ز غم و حسرت دیدارِ تو من

سال ها پیر شدم لیک جوان خواهم شد
لبْ نَهَم باز چو بر لعل شِکَربار تو من

عماد خراسانی

بیا ساقی ببر ما را

به کوی بی نشانی عزم سیر است و سفر ما را
ببر ای کشتی می تا بدان جا بی خبر ما را

چراغ راه ما کن چشم جادو ، روی آتشگون
بیا ساقی ببر ما را ، بیا ساقی ببر ما را

به هشیاری در این وادی رهی پیدا نشد ای دل
مگر مستی نماید راه اقلیمی دگر ما را

زدم بر کوچه ی مستی چو هر جا روی بنهادم
به سنگی خورد پا هر لحظه در این رهگذر ما را

به صحرای جنون باید زدن ای عشق ، امدادی
بس است ای عقل ، بی جا هر چه دادی درد سر ما را

گهی شمعم گهی پروانه ، این شب ها نمی دانی
چه بازی هاست با جان تا شبی گردد سحر ما را

نمی دانم چرا خلق من شوریده سر کردی
چرا یک مشت آب و گل ، عبث کردی هدر ما را

قیامت پیش چشم ما دگر وزنی نخواهد داشت
مگر ای عشق آشوبی روی از سر بدر ما را

نگار آمد ز فرط رنج و غم نشناختیم او را
بهار آمد ، نیامد سر برون از زیر پر ما را

عمادا طبع تسکین بخش و جام می غنیمت دان
و گرنه کشت خواهد هجر آن بیدادگر ما را

عماد خراسانی

زشادیها به جان آمد دلم یا رب غمی خواهم

زشادیها به جان آمد دلم یا رب غمی خواهم
بشد سالی که بی غم می گذارم ماتمی خواهم

نیم من اهل عیش و نوش و مستی با پریرویان
به ویران کلبه ای با اهل دردی عالمی خواهم

مرا بیگانه کردی با جهانت آشنایی کو ؟
به غمها محرمی خواهم ، پریشان همدمی خواهم

به زیبایان بی غم خاطرم الفت نمی گیرد
بتی کو را بود یا بوده الفت با غمی خواهم

لب خندان گلها گر چه روح افزاست اما من
گلی کو را به نرگس گاه باشد شبنمی خواهم

عماد خراسانی

آرزوی گمشده

ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
درد منی بگو که درمان کیستی

دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی

شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی

با آن تن شگفت که خوش تر از جان بود
جانِ کـه هستی و جانان کیستی

ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی

من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی

من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی

عماد خراسانی

شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟       
شراب روح سرگردان من بـاشی چه خواهد شد ؟

اگر یک شب غرور حسن روز افزون نهی از سر       
به فکر درد بی درمان من بـاشی چه خواهد شد ؟

سراپا آنی و از هر چه گویم خوشتر از آنی        
شبی ، روزی ، بتاگر زان من باشی چه خواهد شد ؟

گر ای شیرین تـر از عُمر ، این دل دیوانه بنوازی        
گر ای خوشتر زجان ، جانان من باشی چه خواهد شد ؟

غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من        
اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

به تاریکی سرآمد عمر من ، ای ماه اگر یکشب         
چراغ کلبه احزان من باشی ، چه خواهد شد ؟

به دامـان ریختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها        
شبی چون اشک بر دامان من باشی چه خواهد شد ؟

عماد خراسانی

آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد

آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد

آنکه می داد ترا حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشقِ شیدا می کرد

یا نمی داد ترا این همه بیدادگری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دلِ دیوانه ی من
پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاش یک شب دلت اندیشه ی فردا می کرد

کاش می بود به فکر دلِ دیوانه ی ما
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد

کاش درخواب شبی روی تو می دید عماد
بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

عماد خراسانی

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل بجان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق 
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد می‌دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گرچه رفتی ، ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز

این چه سوداست عمادا که تو در سر داری
وین چه سوزی‌ست که در پرده ساز است هنوز

عماد خراسانی

شب هجران

شب هجران و تنهایی و بی مــِـی مانده بیدار
خدا را شکر چون خاطر به جای دیگری دارم

برو ای عقل ، ای شب ، ای غم ، ای تشویش ، ای حسرت
که من با مستی امشب ، رازهای دیگری دارم

عماد خراسانی

ما عاشقیم و خوشتر از این کار کار نیست

ما عاشقیم و خوشتر از این کار ، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار ، فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من
زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن
ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم
کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است
گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست

عماد خراسانی

این آتش سوزنده

چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟


از دل ای آفت جان صبر توقع داری

مگر این کافر دیوانه بفرمان من است


آنچه گفتند ز مجنون و پریشانی او

درغمت شمه ای ازحال پریشان من است


ماه را گفتم و خورشید وبخندید به ناز

کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است


عالمی خوشتر از ان نیست که من باشم و دوست

این بهشتی است که درعالم امکان من است


آمد ورفت و دلم برد وکنون حاصل وصل

اشک گرمی است که بنشسته بدامان من است


کاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر

ورنه این وصل که باز اول هجران من است


اندر این باغ بسی بلبل مست است عماد

داستانی است که او عاشق دستان من است

عماد خراسانی

آهنگ جنون

باز آهنگ جنون می زنی ای تار امشب
گویمت رازی در پرده نگهدار امشب


آنچه زان تار سر زلف کشیدم شب و روز

مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب


عشق ، همسایه دیوار به دیوار جنون

جلوه گر کرده رخش از در و دیوار امشب


هر کجا می نگرم جلوه کند نقش نگار

کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب


از فضا بوی دل سوخته ای می آید

تا که شد باز در آن حلقه گرفتار امشب ؟


سوزی وناله بیجا نکنی ای دل زار

خوب یا شمع شدی همدل وهمکار امشب


ای بسا شب که بروز تو نشستیم ای شمع

کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب


آتش است این نه سخن بس کن از این قصه عماد

ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب

عماد خراسانی