آتش با آتش نمی سوزد

یکریزبه خودم می گویم
تو را خواب دیده ام
و تو خواب هنگام
هی دور من چرخی
دلتنگ نگاهت می کنم
نگاه بر لب هام می گذاری
و می گویی عشق من
صدای تو می پرد توی چشم هام
و حلقه حلقه اشک
درونش می گردد

در خواب من
فرشته نبودی
خودت بودی
اسطوره نبودی
زن بودی
زیبا و با شکوه
در خواب من
عین بیداری ام
لابه لای کلمات می رقصیدی
لبت را بوسیدم وگفتم
همین جا بمان عزیزم
آتش با آتش نمی سوزد

عباس معروفی

با تو همیشه روزم

با تو هیچ وقت از شک نخواهم گفت
از دلم می گویم
دلی که بی حیا
جلو چشمانت برهنه می چرخد
و با هر نگاه تو
وسط چشم‌خانه‌ی پر اشکم
خنده‌ی شادی سر می دهد
لبخندی بزن تا در افق
همچو خورشید تا همیشه پیدا باشی
می دانی ؟
از آن رو نمی خوابم
که با تو هیچ‌گاه شب نمی آید
با تو همیشه روزم

عباس معروفی

رنگ کلمات

تو را
با رنگ کلمات ننویسم
چه کنم ؟
با عطر کلمات اگر نبوسمت
سر به کجا گذارم ؟

بانوی من
می سرایمت تمام عمر
می پیچمت لای طعم کلمات
بر رنگها و آهنگها
می رقصانمت
در چشم هام می غلتی
مروارید و زلال
می لغزی بر گونه هام
راه می افتی بر کاغذم

عطر نارنجی ات را
می پراکنی
رنگ می دوانی بر چهره ام
پرتقالی ام می کنی
نارنجی می شود
کلمات سیاه

آب می شوم
در دستهای تو
باز به خواب می روم
تو را می بینم
که می خندی صبح
و خورشید را
از شرق چشمهات
به کلماتم می بخشی

گل من
وسط هاش پاشو
خودت را بریز توی چشم هام
قطره قطره
آب شو
مثل باران
چتر نمی خواهم
تو را می خواهم

عباس معروفی

بخواب تا نگاهت کنم

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه‌ای بنشانم به طعم
هرچه تو بخواهی

نفسم به تو بند است
بند دلم پاره می‌شود که نباشی
انگشت‌هات را پنجره کن
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم

بخواب آقای من
چقدر خورشید را انتظار می‌کشم
تا چشمانت را باز کنی

روی بند دلت راه می‌روم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط

یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفته‌ام

روی دلت پا می‌گذارم
بی هراس از بودن
راه می‌روم روی بند

و می‌رقصم
رخت شسته نیستم با گیره‌ای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه می‌روم روی بند

بخواب آقای من
خدا به من رحم می‌کند
تو اما رحم نکن

و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من

عباس معروفی

بی تو زندگی کنم یا بگردم ؟

بی تو زندگی کنم
یا بگردم ؟

همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو

با تو
اول کجاست ؟
با تو
آخر کجاست ؟

از نداشتنت می‌ترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همه‌اش می‌ترسم
وقتی نیستی تباه شوم

من
بی تو
یعنی چی ؟

غمگین که باشی
فرو می‌ریزم
مثل اشک
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است

تو بیش‌تر منی
یا من تو ؟

در آغوشت
ورد می‌خوانم زیر لب
و خدا را صدا می‌زنم
آنقدر صدا می‌زنم که بگویی
جان دلم

عباس معروفی

فرشتگانی شبیه تو

گاهی خدا
یکی از فرشتگانش را
شبیه تو می‌آفریند
و می‌فرستد میان اقوام بشر
تا میزان زیبایی
از یادشان نرود
هر به ایامی من
صورتم را کف دست‌های تو
فرو می‌برم
و عطر نارنجی عشق را
نفس می‌کشم
تا دلتنگیت از یادم برود

عباس معروفی

دلم می خواست

دلم می‌خواست
بین شب‌ها و روزهات
بین دست‌ها و نفس‌هات
بین بوس‌ها و لب‌هات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف می‌چرخد
چرا می‌چرخد
نارنجی
دلم می‌خواست بین خنده‌ها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه

عباس معروفی

در همین سادگی

ساده بودم
ساده بودن
فریضه‌ی الاهی ست
مثل نماز خواندن
مثل تو را دوست داشتن
مثل خنده‌هات
مثل اسم قشنگت
و من
در همین سادگی
عاشقت شدم
ساده بودم ؟
نه
خودم
موهات را ریختم دور صورتت
گوشواره‌هات را
خودم آبی کردم
یک ماتیک سرخ کشیدم به لب‌هات
‌بوسیدمت
آنقدر که این هیجان سرخ در رگ‌هام بگردد
بعد
منتظرت شدم
و هیچ در اتاق تنهایی نخوابیدم
و هیچ خودم را بغل نکردم
و هیچ از بغل خودم جدا نشدم
تاریک بود
و پیرهنم بوی تو می‌داد
بوی تو در سینه‌ی پیرهنم
دگمه دگمه باز می‌شد
زندگی آغاز می‌شد
می‌آمدی
می‌رفتی
انگشت‌هات
و من
هیچ نمی‌خواستم
جز تو
که بیایی بروی
نروی
اصلاً کجا بروی ؟

عباس معروفی

در برابر نگاهت

توی دلم گفتم
عزیز دلم
با نگاهت مرا بدوز
به هرجا که دلت می‌خواهد بدوز
به زندگی ، به مرگ ، به عشق
به هرچه دوست داری
در برابر نگاهت من ابر می‌شوم
دود می‌شوم که بتوانی مثل باد بازی‌ام بدهی
نفس گرمت را روی تنم فوت کن
ببین چه‌جوری ناپدید می‌شوم

عباس معروفی

پیش از آنکه به خواب بروم

پیش از آنکه به خواب بروم
همین جا کنارم نشسته بودی
گفتی : اگر خوابت برد
و از دلتنگیت مردم چی ؟
اگر بیدار شدی
در انتظار بوسه ات
مرده بودم چی ؟
می شود خیالم را
گوشه ی خوابت گره بزنم ؟
نگاهت می کردم که خوابم برد
حالا در خواب من
نیستی
مرا گذاشته و رفته ای
امکان نداشت مرا در تنهایی ام
جا بگذاری
امکان نداشت خانه را جهنم کنی
اتفاق ناگواری افتاده است
تا می آیم فکر کنم
چی از من ساخته و با من چه کرده ای
باورم نمی شود
با این کلمات
زبانم می سوزد
امکان ندارد اینهمه وقت
از من بی خبر باشی
عشق من
می دانم اگر بیدار شوم
و چیزهایی که دیده ام
برات تعریف کنم
شاخ در می آوری
از خنده روده بُر می شوی
می گویی : من ؟
عجب خواب هایی می بینی
دیگر چی دیدی ؟
تعریف کن بخندیم آقای من
این خواب چقدر کش می آید
بگذار این کابوس را بگذرانم
بگذار بیدار شوم
همه را برات تعریف می کنم
این خواب هم مثل سربازی تمام می شود
گل قشنگم
اگر در جنگ کشته نشوم
اگر زنده بمانم
چشم هام را باز می کنم
می بینم کنارم نشسته ای
خم شده بر صورتم
من در انتظار یک لبخند
تو در انتظار یک بوسه
مگر نمی شود ؟

عباس معروفی

رهگذر قشنگ من

رهگذر
به من بگو
برای دیدنت کجا بایستم ؟

تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟

از تو کجا گریزم ؟
گریز پای بی قرار

کی می آیی ؟
چی تنت می کنی ؟
به دست های منتظرم چی بگویم ؟
با دل دیوانه ام چه کنم ؟
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از کی طلب کنم ؟

رهگذر قشنگ من
دست هات را کی بگیرم ؟
برای خنده هات کی بمیرم ؟

عباس معروفی

تعبیر

زندگی من
تعبیر خواب تو بود
تعبیر کابوس و رویا
از بیم و امید
میان بودن و نبودنت
بانوی قشنگم
من از بهار
تا فصل نارنجی ات
روزها را شمرده
و به رفته ها سپرده ام
زندگی تو
تعبیر دلتنگی های من بود
برای گلی شکفته
که ناگاه
تقویم ورق خورد
تا در آغوشم جهان را پس بزنی
دوستت دارم را نفس بزنی
بلندبالا
زندگی ما
تعبیر هیچ خوابی نیست
من و تو
در بیداری دیگران
خوابیم
خوابی که تعبیرش
همین لبخند توست

عباس معروفی

تو که نمی دانی

تو که نمی دانی
 وقتی به خوابم می آیی
 چه جوری بوی تنت را
 نفس می کشم
 و عمیق در آغوشت می چرخم
 تو که نمی دانی
 چه جوری
 چال بالای لبت را
 می بوسم
 و دست هام را می برم توی موهات
 عشق من
 تنها خواب مرز ندارد
 تاریخ و جغرافیا مرز دارد
 مرض دارد
 غرض دارد
 ادبیات اما
 رویا و خیال را بی مرز می کند
 و تو هر شب بی پروا
 در خوابم راه می روی می خندی
 نگاهت می کنم
 وقتی به خوابم می آیی
 تو که نمی دانی
 چه قشنگ برایم
 شیرین زبانی می کنی
 راستی
 مرگ هم مرز ندارد
 و من برای تو
 می میرم
 تو که نمی دانی

عباس معروفی

لحظه‌های تو بی من

همیشه دلم خواسته بدانم
لحظه‌های تو بی من
چطور می‌گذرد ؟
وقتی نگاهت می‌افتد به برگ
به شاخه
به پوست درخت
وقتی بوی پرتقال می‌پیچد
وقتی باران تنها تو را خیس می‌کند
وقتی با صدایی برمی‌گردی
پشت سرت
من نیستم

عباس معروفی

چه آرزوی دل انگیزی ست

چه آرزوی دل انگیزی ست
نوشتن افسانه ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو
چه آرزوی شورانگیزی ست

تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان
ورق زدنش
دست به آن کشیدن
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی
چه افسانه قشنگی
به تنت می نویسم
یگانه من
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم

عباس معروفی

انتظار عاشقانه

تو می‌دانی
شب‌ها از خواب پریدن و
دنبال تو گشتن یعنی چی ؟

نه ، نمی‌دانی
بی قراری روز را هم نمی‌دانی

من اما این بلا را دوست دارم
که آوار خیالت بر سرم باشد
دوست دارم
خودم را در این خرابی
آواره‌ات ببینم

نبودنت را ولی دوست ندارم
این دیگر خارج از توان من است

رنج‌های دنیا را
به یک لبخندت می‌خرم
این تسخیر فناناپذیر را دوست دارم

همین که بدانم می‌آیی
لبا‌س‌هام را عوض می‌کنم 
به خودم عطر می‌زنم
آماده و منتظر
جلو در می‌ایستم
و به انتهای خیابان نگاه می‌کنم
انتظارت را دوست دارم
گفتم که
ته خیابان را دوست دارم

عباس معروفی

رهگذر قشنگ من

رهگذر
به من بگو
برای دیدنت کجا بایستم ؟

تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟

از تو کجا گریزم ؟
گریز پای بی قرار

کی می آیی ؟
چی تنت می کنی ؟
به دست های منتظرم چی بگویم ؟
با دل دیوانه ام چه کنم ؟
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از کی طلب کنم ؟

رهگذر قشنگ من
دست هات را کی بگیرم ؟
برای خنده هات کی بمیرم ؟

عباس معروفی

دلتنگی

همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
مثل بغض
بر سینه‌ام نشسته‌ای
مثل ابر در آسمانم
مثل وهم در جانم
زمان را شکسته‌ای
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
تا پلک می‌زنم
سرازیر می‌شوی

عباس معروفی

بی تو زندگی کنم یا بمیرم ؟

در بوی نارنجی پیراهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم

و دنبال دست‌هایت می‌گردم
در جیب‌هایم
می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر بر می‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟

نمی‌دانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را می‌گذارم
آخر خط من
باشد ؟

بی تو زندگی کنم
یا بمیرم ؟

همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی‌ تو
با تو بمیرم
یا بخندم ؟

عباس معروفی

جرا اینجا نیستی

چرا اینجا نیستی
تا دوستت دارم را
از جنس خاک کنم
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار دوستت دارم را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفس های تو بدوزم

عباس معروفی