لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد

لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد بیاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد بیاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

رهی معیری

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دل‌آزاری که من دارم

و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم

رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم

رهی معیری

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را
بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

رهی معیری

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی‌نالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
که می‌افتد به خاکم سایه گل یا نمی‌افتد

رود هر ذره خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد

رهی معیری

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب


چشم مستت چه کند با من بیمار امشب
این دل تنگ من و این تن بیمار امشب

آخر ای اشک دل سوخته ام را مددی
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب

سیل اشکم همه دفترچه ی ایام بشست  
نرود نقش تو از پرده ی پندار امشب

بودم امید چو آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه, پدیدار امشب

بسته شد هر در امید به هر جا که زدیم
چاره جویی کنم از خانه خمار امشب

محتسب خوش دل از آن است که یکباره زدند
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب

رهی معیری

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟

سرای خانه بدوشی حصار عافیت اسـت
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟

ز فیض ابر چــه حاصل گیاه سـوخته را ؟
شراب با مـن افسرده جان چه خواهد کرد ؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خــواهد کرد ؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟

صفای باده روشن ز جوش سـینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عـشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

رهی معیری

چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی

چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی
چون بادِ سحرگاهم ، در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم ، تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه‌پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی ، دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو ، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من ، نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت ، کو چشم رهی جویت ؟
روی از منِ سرگردان شاید که نگردانی

رهی معیری

من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای

من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل ، چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم ، چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو ، به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو ، گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزرده ام ؛ چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قِفای او ، دلِ از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشکِ به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و ، خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ، ز شاخِ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
مانَد شَفَق ، به دامنِ در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ، ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره ی اشکی ز دیده‌ای

رهی معیری

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

رهی معیری

یار دیرین

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی‌نالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
که می‌افتد به خاکم سایه? گل یا نمی‌افتد

رود هر ذره خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد

رهی معیری

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه بی‌اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

رهی معیری

حلقه موج

 گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم


هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم

هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم


حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم

خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم


گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا

عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم


باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار

تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم


درد خود را می‌برد از یاد گر من قصه‌ای

از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم


نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی

می‌روم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم


رهی معیری

محنت سرای خاک

 من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای


از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای

وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای


چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای

چون صبح از غم تو گریبان دریده‌ای


سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده‌ای


رفت از قفای او دل از خود رمیده ام

بی تاب تر ز اشک به دامن دویده‌ای


ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست

راحت کجا و خاطر ناآرمیده‌ای


بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق

دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای


از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان

ماند شفق به دامن در خون کشیده‌ای


با جان تابناک ز محنت سرای خاک

رفتیم همچو قطرهٔ اشکی ز دیده‌ای


دردی که بهر جان رهی آفریده‌اند

یا رب مباد قسمت هیچ آفریده‌ای


رهی معیری

پشیمانی

 دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی


به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی


من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی


ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم

نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی


چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری

خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی


رهی معیری

بوسه جام

تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی ؟

ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی ؟


بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام

تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی ؟


چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد

تو گریه سحر و آه شب چه میدانی ؟


بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است

ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی ؟


رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای

تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی ؟


رهی معیری

دریادل

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟


چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم


از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم


لبریز اشکم جام کو ؟  آن آب آتش فام کو ؟

و آن مایهٔ آرام کو ؟ تا چاره سازد مشکلم


در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل

غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم


در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن

ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم


چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی

با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم


رهی معیری

آه آتشناک

چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم

با گریه ساختیم و به پای توسوختیم


اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم

عمری که سوختیم برای تو سوختیم


پروانه سوخت یک شب و آسود جان او

ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم


دیشب که یار انجمن افروز غیر بود

ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم


کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی

کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم


رهی معیری

وفای شمع

 مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز


گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری

خنده برق

 سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما


تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

ز ناله سحر و گریه شبانه ما


چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما


نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما


چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما


بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما


رهی معیری

شعله سرکش

 لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد


سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد


بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد


در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد


از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد


پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

هایهای گریه در پای توام آمد بیاد


شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد


رهی معیری