رباعیات خیام

هر سبزه که برکنار جویی رسته است                  
گویی ز لب فرشته‌خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی                         
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
========
یک جرعه می ز ملک کاووس به است                  
از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند                     
از طاعت زاهدان سالوس به است
========
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ               
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی                       
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
========
آنانکه محیط فضل و آداب شدند                
در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون                    
گفتند فسانه‌ای و در خواب  شدند
========
یاران موافق همه از دست شدند                    
در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر                       
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
========
یک جام شراب صد دل و دین ارزد                   
یک جرعه می مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین                         
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
========
آن لعل در آبگینه ساده بیار                
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک                  
باد است که زود بگذرد باده بیار
========
از بودنی ایدوست چه داری تیمار               
وزفکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان بشادی گذران                   
تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار

خیام نیشابوری

رباعیات خیام

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
========
از کوزه‌گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده‌ام کوزه هر خماری
========
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
========
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
========
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
========
پیری دیدم به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری
========
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
========
زان کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری

خیام نیشابوری

رباعیات خیام

ایدل تو به اسرار معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
==========
با یار چو آرمیده باشی همه عمر
لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر

هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که دیده‌باشی همه عمر
==========
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
چندین چه بری خواری ازین رنجِ دراز

تن را به قضا سپار و با درد بساز
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز
==========
پیری دیدم به خانه خماری
گفتم : نکنی ز رفتگان اِخباری ؟

گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی بازنیامد باری
==========
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
==========
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
==========
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است ؟

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
==========
آنان که ز پیش رفته‌اند ای ساقی
در خاک غرور خفته‌اند ای ساقی

رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی
==========
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید باز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
==========
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب

درمان طلبی درد تو افزون گردد
با درد بسازو هیچ درمان مطلب

خیام نیشابوری

رباعیات خیام

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را                   
حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه                      
بسیار بتابد و نیابد ما را
==========
این کوزه که آبخواره مزدوریست              
از دیده شاهیست و دل دستوریست

هر کاسه می که بر کف مخموریست                 
از عارض مستی و لب مستوریست
==========
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت                 
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت                     
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
==========
گویند مرا که دوزخی باشد مست               
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند                    
فردا بینی بهشت همچون کف دست
==========
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست              
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین میروید               
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست

خیام نیشابوری

بدین جهان نمی آیی باز

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطه عمر دراز

لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی آیی باز

خیام

جام شکسته

جامی شکسته دیدم در بزم می فروشی
گفتم بدین شکسته چون باده میفروشی ؟

خندید و گفت زین جام  جز عاشقان ننوشند
مستِ شکسته داند  قدر شکسته نوشی

خیام

تو خالقی و مرا چنین ساخته ای

تو خالقی و مرا چنین ساخته ای
هستم به می و ترانه دلباخته ای

چون روز ازل مرا چنین ساخته ای
پس در دوزخم چــرا انداخته ای

خیام

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
به زان که به رزق زاهدی ورزیدن

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

خیام

کوزه می

زان کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری

زان پیش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری

خیام

می و معشوق

گویند هر آنکسان که با پرهیزند
زان سان که بمیرند همان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند

خیام

خون انگور

از درس و علوم جمله بگریزی به
و اندر سر زلف دلبر آویـزی به

زان پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون انگور در پیاله ریزی به

خیام

برخیز و بیا

برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام

دست چو منی که جام ساغر گیرد

دست چو منی که جام ساغر گیرد
به زان که کفم دفتر و منبر گیرد

تو زاهد خشکه ای و من عاشق تر
آتش نشنیده ام که در تر گیرد

خیام

رباعیات خیام

در گـــوش دلــم گفت فلــک پنهــــانی
حکمی که قضــــا بــــود ز من مـــی دانی ؟

در گـــردش خــــود اگر مـــــرا دست بدی
خــــــــود را برهاندمی ز سرگـــــردانی
==========
پیــــــری دیــدم به خانه خماری
گفتـــم نکنی ز رفتــــــگان اخباری

گفتا می خــــور که همچو ما بسیاری
رفتنــــد و کسی باز نیامـــد باری
==========
آنــان که ز پیش رفتــه اند ای سـاقی
در خاک غـــرور خفتــــه اند ای ساقی

رو باده خــــور و حقـیقت از من بشنـو
باد است هر آن چه گفـتـه اند ای ساقـی
==========
ای دل تـو بـــه ادراک معــــما نــــرسی
در نکتــــــه بــــــه زیرکان دانا نرسی

اینجــا بـــه مِی و جــام بهشتی میساز
کانجـــا که بهشت است رســـی یا نـرسی

خیام

رباعیاتی چند از خیام

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا
===========
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
===========
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
===========
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت
===========
ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست

چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
===========
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
===========
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
===========
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
===========
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست

خیام

رباعی

از مـن رمقی به سعی سـاقی مانده است
وز صحبــــت خلـــق ، بی‌وفایی مانده است


از بـاده دوشــــین ، قــــدحی بـیش نــمـاند

از عمـــر نـــــدانم که چه باقی مانده است

خیام

درخت اندوه

در دل نتوان درخت اندوه نشاند
همواره کتاب خرمی باید خواند

می باید خورد و کام دل باید راند
پیداست که چند در جهان باید ماند

خیام

راه قلندران

جز راه قلندران میخانه مپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی

بر کف قدح باده و بردوش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی

خیام

حیات جاودانی

ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخور

خیام

نوبت جوانی

امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم که از آنکه کامرانی من است

عیبم مکنید . گرچه تلخ است خوش است
تلخ است ، از آنکه زندگانی من است

خیام