گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست

گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست

گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست

گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست

گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست

گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست

گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست

گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست

خواجوی کرمانی

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

خواجوی کرمانی

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهره گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

خواجوی کرمانی

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت
ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور باده طرب انگیز شوق را
جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم
از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را
در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد
تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت
گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی
آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چون بنده را سعادت قربت نداد دست
بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق
دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت

خواجوی کرمانی

در آن مجلس که جام عشق نوشند

در آن مجلس که جام عشق نوشند
کجا پند خردمندان نیوشند

خداوندان دانش نیک دانند
که مدهوشان خداوندان هوشند

خوشا وقتی که مستان جام نوشین
بیاد چشمه نوش تو نوشند

مکن قصد من مسکین که خوبان
چنین در خون مسکینان نکوشند

برون از زلف و رخسارت ندیدم
که برمه سنبل مه پوش پوشند

هنوزت جادوان در عین سحرند
هنوزت هندوان عنبر فروشند

مگر خواجو که مرغان ضمیرم
ز مستی همچو بلبل در خروشند

نگر کازادگان گرده زبانند
چو سوسن جمله گویای خموشند

خواجوی کرمانی

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود

عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می‌افکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود

جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود

ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود

چو خضرم هر زمان می‌شد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود

خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود

میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود

چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود

چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود

خواجوی کرمانی

ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن

ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن

ماجرای اشک گرمم یک به یک با او بگو
داستان آه سردم دم‌به‌دم تقریر کن

گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن

شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن

قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن

گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان من است از درد و غم تقریر کن

اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن

وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن

ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبه‌موی از بیش و کم تقریر کن

خواجوی کرمانی

مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست

مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست
دل بر امید وعده وجان در قفای تست

سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست
مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست

زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم
ما را مران ز پیش که دل در قفای تست

گردن ببند مینهم و سر ببندگی
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست

آزاد گشت از همه آنکو غلام تست
بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست

ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست
جانی که در تنست مرا از برای تست

این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند
سوگند راستش بقد دلربای تست

خواجو که رفت در سر جور و جفای تو
جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست

خواجوی کرمانی

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده ، کام دل بیقرار جوی

اکنون که بانگ بلبلِ مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و میِ خوشگوار جوی

گر وصل یار سروْ قدت دست می‌دهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی

فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گُل ، ز دستِ بتی گلعذار جوی

از باغ پرس قصه بتخانه‌ی بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی

ای دل مجوی نافه‌ی مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسله‌ی مشکبار جوی

خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی

بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی

هر دم که بی تو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمه‌ی چشمم هزار جوی

خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

خواجوی کرمانی

ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد

ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

ز دست ناله و آه سحر بفریادم
اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد

چو راز من بر هرکس روان فرو می‌خواند
سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست
اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی
که مهر او همه کینست و داد او بیداد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام
چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی
ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت
ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد

ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم
حدیث باد صبا هست سربسر همه باد

اگر تو داد دل مستمند من ندهی
به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

برآستان محبت قدم منه خواجو
که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد

خواجوی کرمانی

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

خواجوی کرمانی

اگر سرم برود در سر وفای شما

اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما

در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما

شوم نشانهٔ تیر قضا بدان امید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما

گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما

غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما

اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما

خواجوی کرمانی

ای جان من به یاد لبت تشنه بر شراب

ای جان من به یاد لبت تشنه بر شراب
هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب

در ده قدح که مردم چشمم نشسته است
در آرزوی نرگس مست تو در شراب

ما را ز جام باده لعلت گریز نیست
آری مراد مست نباشد مگر شراب

بر من بخاک پات که مانند آتشست
گر آب میخورم بهوایت وگر شراب

هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات
گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب

در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی
از گردش زمانه کند بیخبر شراب

هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک
چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب

خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی
در جان می پرست تو کردست اثر شراب

بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل
بر خستگان غریب بود در سفر شراب

خواجوی کرمانی

رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست

رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست

جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست

گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست

روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست

حاجت بخونبها نبود چون تو می‌کشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست

ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست

گر می‌کشی رهینم وگر می‌کشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست

زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست

گفتم که ره برد به سرا پرده ی تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست

خواجوی کرمانی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

خواجوی کزمانی

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر مشک ناب

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی به خواب خواب

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود  صواب

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب

ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب

ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب

ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب

ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

خواجوى کرمانى

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد
کی چهره ی گلچهر چو او رنگ نگارد

فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد
صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد

صورتگر چین نقش نبندم که نگاری
چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد

حنا مگر امروز درین مرحله تنگست
کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد

نقاش بصورتگری ار موی شکافد
صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد

چنگی همه از پرده ی عشاق سراید
گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد

ور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیند
نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد

در جنب جمال تو بود صورت دیوار
هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد

خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور
سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد

خواجوی کرمانی

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی

به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی

دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

خواجوی کرمانی

بگوئید ای رفیقان ساربان را

بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را


چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

زغلغل بلبل فریاد خوان را


اگر زین پیش جان میپروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را


بدار ای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را


دمی بر چشمه‌ی چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را


گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را


چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را


شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را


چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را


چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

خواجوی کرمانی

ساقیا

ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست

خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست

درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست

همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست

لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست

بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست

از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست

دلم از چنگ می‌رود بیرون
نغمه‌ی زخمه‌ی رباب کجاست

بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست

دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست

خواجوی کرمانی