آرزوی مردن

کاش میشد برای ساعتی مُرد
آن وقت است که میفهمی
چه کسی از نبودنت دق ‌میکند
و چه کسی ذوق
دلم ساعتی مُردن می‌خواهد

حسین پناهی

آبی به رنگ دریا

آن روزها من به سلیقه کسی که دوستم داشت
و دوستش داشتم
سر تا پایِ زندگیم را آبی کرده بودم
آبی آبی
آبی به رنگ دریا
و نا گهان یک روز او را دست در دست کسی دیدم که
سر تا پایش زرد بود
زرد ، مثل نور
من شنا نمی دانستم
دلم فرصت نداد تا شنا یاد بگیرم
و غرق شدم
در دریایِ آبی بیکران رویاها
و کابوسها

حسین پناهی

چشمان تو گل آفتابگردانند

برایم دعا کن
چشمان تو گل آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی
خدا آنجاست
هزارمین سیگارم را روشن می کنم
پس چرا سکته نمی کنم ؟
نمی دانم

حسین پناهی

بهترین روزهای عمر

ایستاده و آرام
به سمت آینه میخزم
با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها
وتازه می شود دل
از تماشای دو مروارید درخشان
بر کیسه پاره پوره ی صورتم
جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود
کدام بود ؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم ؟

حسین پناهی
مجموعه ی سالهاست که مرده ام

مامن خوبی برای زندگی

ما راه می رفتیم و زندگی
نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی
راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی
دویدن بود

انسان ، هیچگاه برای خود
مأمن خوبی نبوده است

حسین پناهی

شب در چشمان من است

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمانم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشم های من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

حسین پناهی

با توأم بی حضور تو

با توأم بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم
تا
دلِ نازکِ پروانه نشکند
همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغضِ گلویت را
در تابوتِ سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت
زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند
و گل های بُقچه ی چهل تیکه ی دلم ناتمام مانده اند
باید پیش از بند آمدنِ باران بمیرم

حسین پناهی

قشنگترین اسارت زندگی

ماندن
به پای کسی کـه دوستش داری
قشنگترین
اسارت زندگی است

حسین پناهی

کسی را دوست می دارم

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانند که
بی نهایت بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند

پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

حسین پناهی

عشق را چگونه می شود نوشت

عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

حسین پناهی

می‌دانی بهشت کجاست ؟

می‌دانی بهشت کجاست ؟
یک فضای چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی که دوست‌اش داری

حسین پناهی

تو سکوت می کنی

تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید

حسین پناهی

عشق رویاهایم

و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود
و بوی علف های خشک شده می داد
و چشم های غریبی داشت
و عشق را نمی فهمید
و لباس های زیبایش را
بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است
و مرد
که زیر باران چتری در دست داشت مقابل او ایستاد
زن و شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند
مرد ، وقتی نگاه نمی کرد
پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
او چشم های غریبی داشت
آنها وحشت زده خیره ماندند
و مدتها هیچ نگفتند
تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند
عشق رویاهایم
و برای اینکه پایان خود را
از این تجربه سنجیده باشند
دست ها را به طرف هم دراز کردند
و لحظاتی بعد
آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند
آشفته از توهمی که آرام آرام
در قلب هاشان ته نشین می گشت
آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند
بی آنکه این بار نجوا کنند
نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود
دست ها را حلقه کردند و
زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند

حسین پناهی

هنگامی که من مردم

هنگامی که مردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بودم
به یادم گریه می کند

حسین پناهی

فرصت دروغ

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست دارم

حسین پناهی

سم کلمات

ما سم مار را با پادزهر خنثی می کنیم
اما سم کلمات را چگونه ؟
نمی دانم
حالم خوب نیست

حسین پناهی

چرا نمی شناسی ام ؟

چرا نمی شناسی ام ؟
چرا نمی شناسمت ؟
می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام و به درد های باد کرده روحم
که از قاب تنم بیرون زده اند
با توأم بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازک پروانه نشکند
همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند
و گل های بقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند
باید بیش از بند آمدن باران بمیرم

حسین پناهی

تکیه بده

تکیه بده
به شانه هایم تکیه بده
و گریه کن
من نیز چنین خواهم کرد

حسین پناهی

پشت شیشه افکارت

می دانی ؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند

حسین پناهی

جهانی برای تو

بی شک جهان را
به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام
از عشق
جهانی برای تو

حسین پناهی