نگارا چون تو زیبا کس ندیده ست

نگارا چون تو زیبا کس ندیده ست
چنان رویی ، نگارا ، کس ندیده ست

نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست

بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست

تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست

ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست

مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست

ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست

امیرخسرو دهلوی

بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا

بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا

هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا

گویند ترک غم بگو ، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو ، دیوانه را سامان کجا

از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا

می گفت با من هر زمان گر جان دهی ، یابی امان
من می برم فرمان به جان ، آن یار بی فرمان کجا

گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم ، گر آن تویی ، پس جان کجا

گفتی صبوری پیش کن ، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن ، من کردم ، این و آن کجا

پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا

زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا

امیرخسرو دهلوی

ای چهره زیبای تو رشک بتان آذری

ای چهره زیبای تو رشک بتان آذری
هر چند وصفت می‌کنم در حسن از آن زیباتری

هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر
حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری ؟

آفاق را گردیده‌ام مهر بتان ورزیده‌ام
بسیار خوبان دیده‌ام اما تو چیز دیگری

ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان
زینسان مرو دامنکشان کارام جانم می‌بری

عزم تماشا کرده‌ای آهنگ صحرا کرده‌ای
جان ودل ما برده‌ای اینست رسم دلبری

عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری

خسرو غریبست و گدا افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری

امیرخسرو دهلوی

عاشقان را درد بی مرهم خوش است

عاشقان را درد بی مرهم خوش است
بیدلان را دیده پر نم خوش است

گر سخن در گوش جانان می رسد
گفت و گوی هر که در عالم خوش است

گر بتان از درد عشاق آگهند
هر کجا دردیست بی مرهم خوش است

هر کسی کو غم خورد ناخوش بود
من غم خوبان خورم کاین غم خوش است

جان من آزار دل چندین مجو
خود درین ایام دلها کم خوش است

زلف را بهر خدا شانه مزن
همچنان آشفته و درهم خوش است

دیدنت خوب است ، گر خود ساعتی ست
پادشاهی ، گر همه یکدم ، خوش است

وصل تو خوش بود وقتی ، وین زمان
ناخوشی های فراقت هم خوش است

خسروا ، با بیدلی خو کن که دل
هم دران گیسوی خم در خم خوش است

امیرخسرو دهلوی

اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت

اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت
چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت

همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت
غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت

پس ازین به دیده خواهم به طواف کویت آمد
که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت

به وفا که در پذیری که من از پی وفایت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت

خردو ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد
ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت

من اگر نمی توانم حق خدمت زیادت
کم ازین که جان شیرین بدهم در آرزویت

ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد
ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت

به تن چو تار مویت نهی ار دو صد جهان غم
ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت

پس ازین چه جای آنت که ز حال خود بگویم
که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت

امیرخسرو دهلوی

کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد

کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد

هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد

ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد

کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد

شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد

به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد

مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد

گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد

صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید ، به گفتگوی تو آرد

امیرخسرو دهلوی

جانم از آرام رفت ، آرام جان من کجا

جانم از آرام رفت ، آرام جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد ، فتنه نشان من کجا

آمد بهار مشک دم ، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم ، سرو روان من کجا

از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل ، جان و جهان من

در کار غم شد موریم ، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم ، شکرفشان من کجا

شخصم ضعیف و دیده تر ، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر ، لاغر میان من کجا

هر دم جگر در سوز و تاب ، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب ، آن میهمان من کجا

دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او ، آخر از آن من کجا

من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا

جان است آن یار نکو ، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو ، این گو که جان من کجا

امیرخسرو دهلوی

مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا

مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا
من و دردت ، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را

منم امروز ، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را

شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را

ز عشق ار عاشقی میرد ، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را

بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را

به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید ، هم عمر روان ما را

مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور ، کوه پای بر جا را

امیرخسرو دهلوی

ای باد ، از آن بهار خبر ده که تا کجاست

ای باد ، از آن بهار خبر ده که تا کجاست
دزدیده زان نگار خبر ده که تا کجاست

گر هیچ در رهی گذرانش رسیده ای
یک ره از آن سوار خبر ده که تا کجاست

من همچو گل بسوختم از آفتاب غم
آن سرو سایه دار خبر ده که تا کجاست

من ز آب دیده شربت غم نوش می کنم
آن لعل خوشگوار خبر ده که تا کجاست

خونم ز غم چو نافه بماند اندرون پوست
آن زلف مشکبار خبر ده که تا کجاست

جانم چو سرمه سوده شد از سنگ آرزو
آن چشم پر خمار خبر ده که تا کجاست

ای پیک تیز رو برو ، آن یار را بپرس
کز من برفت یار ، خبر ده که تا کجاست

ای مرغ نامه بر ، پر تو گر نوشته شد
باز آی زینهار خبر ده که تا کجاست

خسرو که این حدیث ز یاری شنیده ای
بر پر ، وزان دیار خبر ده که تا کجاست

امیرخسرو دهلوی

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را

امیرخسرو دهلوی

بار عشقت بر دلم باری خوش است

بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است

جان دهم در پاش ، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است

بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است

راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است

هیچ بیماری نباشد خوش ، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است

تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است

امیرخسرو دهلوی

یک موی ترا هزار دام است

یک موی ترا هزار دام است
یک روی ترا هزار نام است

زان سرو به بوستان بلند است
کز قد تو قایم المقام است

گر مه به تو ناتمام پیوست
رخسار تو ، ماه من تمام است

زلف سیهت فتاده در پای
بهر دل خلق پای دام است

دانا لب تو ، اگر ببوسد
فتوی ندهد که می حرام است

می بگذارد دل از تو ، زیراک
تو آبی و آن سفال خام است

خسرو به تو هم عنان نخواهم
زین توسن چرخ بدلگام است

امیرخسرو دهلوی

خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست

خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست

زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست

بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست

این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست

شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست

آری ، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست

طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس ای دوست ، که طاقت برسیده ست

خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست

امیرخسرو دهلوی

دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا

دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا

وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا

ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا

داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک
در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا

خواری و آزار بر من ، گر به تیغ آید ز تو
خارم اندر دیده ، گر با گل بیازارم ترا

یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو
یا کنم سر را فدایت ، یا به دست آرم ترا

نیست شرط ای دوست ، با یاران دیرینت جفا
شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا

امیرخسرو دهلوی

وقت گل است نوش کن باده چون گلاب را

وقت گل است نوش کن باده چون گلاب را

بلبل نغمه ساز کن بلبله شراب را


ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد

بین که چه موسمی ست خوش نقل و می و کباب را


مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین

سبزه بساط سبز وتر از پی رقص آب را


نیست حیات شکرین کاخر شب شکر لبان

هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را


چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان

هان قدحی ، چگونه ای ؟ حاضرم این جواب را


چند ز عقل و درد سر باده بیار ساقیا

درد ترا و سر مرا عقل شراب ناب را


گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا

موج بلند می شود چشمه آفتاب را


نی غلطم که آفتاب اوج ازان گرفت تا

بوسه زند به پیش شه حاشیه جناب را


خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد

سیر کجا کند مگس حوصله عقاب را


خانه خسرو از رخش هست صفا که هر زمان

از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را


امیرخسرو دهلوی

نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را

نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را

هست از پیش خرابی درویش و محتشم را


من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه

لغزید پای رندان صد صاحب کرم را


گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد

ای مست محتسب کش ، حدیست این ستم را


گفتی که غم همی خور ، من خود خورم و لیکن

ای گنج شادمانی ، اندازه ایست غم را


صوفی که لقمه جوید مشنو حدیث عشقش

کز دل نصیب نبود درمانده شکم را


از حاجی بیابان پرسید ذوق زمزم

چه آگهی زکعبه پرنده حرم را


هست آرزوی جانان کز خلق رو بتابم

من اختیار کردم خلوتگه عدم را


چون کشتی است باری ور هست بیش ور کم

تسلیم کرد خسرو ، بگذار بیش و کم را


امیرخسرو دهلوی

گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما

گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما

می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما


ای طبیب از ما گذر ، درمان درد ما مجوی

تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما


یوسف عهد خودی تو ، ای صنم با این جمال

می رسد شاهی ترا بر دلبران ، سلطان ما


دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت

نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما


از تب و تاب غم هجران چو ما را دل بسوخت

خود نگفتی این گذر چونست در هجران ما


چشم ما می گوید از سوز غمت شب تا به روز

هیچ رحمی نایدت بر دیده گریان ما


می کنم شادی که گفتا غمزه ات از ناز دوش

خسروا ، نزدیک آن شو تا شوی قربان ما


امیرخسرو دهلوی

گم شدم در سر آن کوی ، مجویید مرا

گم شدم در سر آن کوی ، مجویید مرا

او مرا کشت شدم زنده ، ممویید مرا


عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز

چون چنین است ، شما نیز مجویید مرا


بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست

هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا


عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است

هر چه خواهم که کنم ، هیچ مگویید مرا


خسروم من گلی از خون دل خود رسته

بوی من هست جگر سوز ، مبویید مرا


امیرخسرو دهلوی

آورده ام شفیع دل زار خویش را

آورده ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را


ای دوستی که هست خراش دلم ز تو

مرهم نمی دهی دل افگار خویش را


مردم که نازکی و گرانبار می شوی

جانم که بر تو می فگند بار خویش را


از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من

تو هم مبین در آینه رخسار خویش را


آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد

و آزاد کرد جان گرفتار خویش را


بنمای قد خویش که از بهر دیدنت

سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را


سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل

از سر رواج ده روش کار خویش را


دشنامی از زبان توام می کند هوس

تعظیم کن به این قدری یار خویش را


چون خسرو از دو دیده خورد خون ، سزد اگر

سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را


امیروخسر دهلوی

خبرم رسیده امشب ، که نگار خواهی آمد

خبرم رسیده امشب ، که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لبم رسیده جانم ، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم ، به چه کار خواهی آمد ؟

غم و قصه ی فراقت بکُشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره ، که فگار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد

کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی ، به مزار خواهی آمد

به یک آمدن ربودی ، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد

امیرخسرو دهلوی