هر لبخند تو
هر بوسهی تو به من
آن قدرت را عنایت میکند
که کوهی را بر سر کوهی بگذارم
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری
و از من بخواهی
به تو ثابت خواهم کرد
که عشق
تواناترین خدایان است
شور زندگی در من بیداد میکند
امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام
و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی
احمد شاملو
جز عشق جنونآسا
هر چیز جهان شما جنونآساست
جز عشق
به زنی
که من دوست میدارم
چهگونه لعنتها
از تقدیسها
لذتانگیزتر آمده است
چهگونه مرگ
شادیبخشتر از زندهگیست
چه گونه گرسنهگی را
گرمتر از نان شما
میباید پذیرفت
لعنت به شما
که جز عشق جنونآسا
همه چیز این جهان شما جنونآساست
احمد شاملو
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش تازهتر میسازد
نفرتی از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق رویینه تنیم
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را از خدایی گمشده
لبریز میکند
احمد شاملو
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم
من میدانم
من میدانم
من میدانم
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام
احمد شاملو
قصدِ من فریبِ خودم نیست ، دلپذیر
قصدِ من
فریبِ خودم نیست
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته
از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم
قصدِ من فریبِ خودم نیست ، دلپذیر
قصدِ من
فریبِ خودم نیست
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است
در غروبِ نازا ، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم
شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبم سخن گوید هم از بازویم ؟
میان من و تو
به همان اندازه فاصله هست
که میان ابرهایی که در آسمان
و انسانهایی که بر زمین سرگردانند
شاید روزی به هم باز رسیم
روزی که من به سان دریایی خشکیدم و
تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
هر کس آنچه را که دوست دارد در بند میگذارد
و هر زن مروارید غلتان خود را
به زندان صندوقش محبوس میدارد
بگذار کسی نداند
که چگونه من به جای بوسیده شدن و نوازش شدن
گزیده شده ام
بگذار هیچکس نداند
هیچکس
و از میان این همهی خدایان
خدایی جُز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد
احمد شاملو
امروز بیشتر از دیروز
دوستت مى دارم
و فردا بیشتر از امروز
و این ضعف من نیست
قدرت تو است
احمد شاملو
شوکرانِ عشقِ تو
که در جامِ قلبِ خود نوشیده ام
خواهدم کُشت
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق
فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه ام خواهد کرد
احمد شاملو
تو باد و شکوفه و میوه ای
ای همه ی فصولِ من
ای آسمان و درخت
باغ من
گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی
احمد شاملو
بیتوته کوتاهی است جهان در فاصله گناه و دوزخ
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل سرخ
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم در این جهان ظلمانی
در این روزگار سر شار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیاز مند ِ منند
کسانی که نیاز مند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا شگفتی کنم
باز شناسم
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی خود
به سوی تو
به سوی خدا
که راهی است نا شناخته
پر خار نا هموار!
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم
شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم
خروش رود ها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام
احمد شاملو
تو کجائی ؟
در گستره ی بی مرز این جهان
تو کجائی ؟
من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام :
کنار تو
تو کجائی ؟
در گستره ی ناپاک این جهان
تو کجائی ؟
من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام
بر سبز شور ، این رود بزرگ که می سراید برای تو
احمد شاملو
هیچ کجا هیچ زمان
فریاد زنده گی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش میدهم
از دور به صدای من گوش می دهند
من زنده ام
فریاد من بی جواب نیست
قلب خوب تو جواب فریاد من است
احمد شاملو
هنگامی که دستان مهربانش
را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
احمد شاملو
نه در خیال ، که رویاروی می بینم
سالیانی بار آور را که آغاز خواهم کرد
خاطره ام که آبستن ، عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند
خانه ئی آرام و اشتیاق پر صداقت تو
تا نخستین خواننده ی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که از نوازش دست های گرم تو
نطفه بسته است
میزی و چراغی
کاغذ های سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده
و بوسه ئی
صله ی هر سروده ی نو
و تو ای جاذبه لطیف عطش که دشت خشک را دریا می کنی
حقیقتی فریبنده تر از دروغ
با زیبایی ات باکره تر از فریب که اندیشه مرا
از تمامی آفرینش ها بارور می کند
چراغی به دستم ، چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند
فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد
و درد خاموش وار تک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من ، در وحشت انگیز ترین شبها ، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام
تو از خورشید ها آمده ای ، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی
نگاه و اعتماد تو ، بدینگونه است
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم
احمد شاملو
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
درمی یابم دیری است که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو
ای یار
ای شاخه ی جدامانده ی من
احمد شاملو
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی ی تو
لنگری ست
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستاره گان
بی نیازم می کند
نگاه ات
شکست ستمگری ست
نگاهی که عریانی ی روح مرا
از مهر
جامه یی کرد
بدان سان که کنون ام
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
آنک چشمانی که خمیرمایه ی مهر است
وینک مهر تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر خویش پنجه درپنجه کنم
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگام ام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
میان آفتاب های همیشه
زیبایی ی تو
لنگری ست
نگاه ات
شکست ستمگری ست
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
احمد شاملو