به تو قول می دهم که به خواب روم

به تو قول می دهم که به خواب روم
اما هنگام که می خوابم
این درختان ساکت واین سکوت را از دست می دهم
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
لاغر اندام واز هیاهو بیزار
ساکت برصندلی می نشست
ویا که آرام در ایوان قدم می زد
مرا دوست می داشت
همانگونه که پرسه زدن در ایوان را

به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من محکوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طیف بودم
خنده وگریه ام را هیچگاه باور نکن
باور نکن نفس تنگیهایم را
نازکدلی ولباسهایم را
دلتنگی ام را نیز
من خدمتگذار روح خویش بودم
روحی که میان خواب و بیداری تلف کردم
انچه که خنده دار نیست مرا خنداند
وانچه که گریه اور نیست مرا به گریه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اینکه همچون شن از میان انگشتانم لغزید
به دیگران عشق ورزیدم
وسایه ام را بر پیاده روها وراهها رها کردم
به یوسف عشق ورزیدم
هنگام که مرا به فراق خویش مبتلا کرد
او نیز به من عشق ورزید
هنگام که تنهایش گذاشتم
عشق ورزیدم
به دستهای پرهنه اش
به گلهای نبضش
به چشمهایش
به قامت لرزانش چون سروی در معرض باد
او حرفی با من نزد
اما پیراهنش را به من هدیه داد
دستهایم را در دست نگرفت
اما از من خواست تا اشکهایم را پاک کنم
زیرا به هنگام دیدن است که نجات می یابیم
ونجات
نجات آرزوی مردگان است
اما من نجات را نجات نیافتم
ویوسف گفت
باور نکن
زیرا که این طعم تلخ دهانم
رد بای نفسهای خشکیده ام
رد پای رویای دیشب من است
وگفت
باور نکن
زیرا که ما خدمتگذاران روح خویش بودیم
روحی که از ما هیزم ساخت
هیزمی که خاکستر دارد
اما بی گدازه است
خاک دارد
اما بی درخت 

 
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من خسته ام
ورنج در قلب من است
نه در جاده ها
تاریکی در چشمهای من است
در شنوایی ام
در این سالهای پیاپی
ومن هنوز چیزی را نمی بینم
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
کم سخن
خموش چون چاه
آرام ودرخشان بر صندلی می نشست
خماری در چشمهایش پرسه می زد
ومی گفت که هیچگاه زنده نبوده است
زیرا که تمام هفتاد سالگی اش را
در خدمتگذاری به روح خویش تلف کرد
انچه که بخشودنی است به او داد
ودر میان اتاقها
عطرها
وهیاهوها
پرسه می زد
مرد کهنسالی شد
که ناله های شب را می شمارد
واز خواب
بیزار

به تو قول می دهم که به خواب روم
مرا از این داستان سودی نیست
من فقط مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
اما او جان سپرد
هیچگاه با او صمیمی نبودم
او دوست داشت رویاهایش برای خویش بازگوید
بخندد
گریه کند
ویا مبهوت شود
او می گفت که خستگی خستگی است
روز رنج است
وشب شب است
وهرشب شصت نخ سیگار دود می کرد
بی انکه بتواند کلمه ای بنویسد
او به بالکن
پیاده رو
وبه در اهنی مدرسه عشق می ورزید
او زندگی کرد وسرانجام مرد
مرد
که مرگ نیز حکایتی است
ویوسف نمی دانست
که حکایت است که می ماند
ویا فراموش می شود
وگاهی جون اسطوره ای کهنه باز گفته می شود.
نمی دانست
که سخن رنج است
مثل دراز کشیدن بر تخت
مثل چند لحظه دراز کشیدن برتخت
درمستی یی
سرازیر شده
از نور
نوری شبیه خواب
خوابی بی رنگ
رنگی
جون درخششی که ریسمانهای غبار را روشن می کند
در اتاقی خالی چون تونل
سرد مثل لباسهای پرستاران
محبوس چون سرفه

به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من اکنون محکوم به سفر هستم

نه برای انجام کاری
ویا دیداری
ویا چیزی از این قبیل
بلکه به سبب خستگی
آری
من خسته ام
وبه اندازه کافی به روح خویش خدمت کرده ام
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
آنچنان که آرزو داشتم
عاشقم بود
وآنچنان که آرزو داشت عاشقش بودم
او خاطراتم را نوشت
واکنون از من می خواهد که با او خدا حافظی کنم
تا به انتظارم بنشیند
پس اگر کسی سراغم را گرفت
بگو او آنجاست
بر بالکن
بر درگاه خانه
ویا بگو که من او را نمی شناسم مگر در داستان
داستان یوسفی که ئوستش داشتم
همان یوسفی که یوسف او را
آرام
آرام
ترک کرد
گویی که جان سپرد

بسّام حجّار شاعر معاصر لبنانی
ترجمه : محمـد الأمین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.