می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند

می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند
این چهره گم گشته در آئینه ، خود این را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آئینه در تکرار پاسخ های خود ، حاشا نمی داند

می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمدعلی بهمنی

نظرات 1 + ارسال نظر
رحمانی چهارشنبه 4 اردیبهشت 1398 ساعت 11:58

با زرنگی، خویش را بر قلبِ من نزدیک کن
کُلت را بردار و بر پیشانی ام شلّیک کن !

عشق ما دارَد به نفرت می رسد، کاری بکن
آخرین سوسوی این فانوس را تاریک کن !



دارد این کابوسِ بی پایان به آخر می رسد

کمتر این احساسِ مادرمُرده را تحریک کن!



عشق را با دُشمنی کردن یکی پنداشتی

فرقِ این دو واژه را از یکدگر تفکیک کن



زخم های روحِ من افزونتر از باران شُدند

بر دلم تیرِ خلاصِ عشق را شِلّیک کن!



یدالله گودرزی

ممنونم از همراهی صمیمانه تون و شعر زیبایی که نوشتید دوست گرامی
شادو سلامت باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.