برایت چه بنویسم ؟

برایت چه بنویسم ؟
هربار تلاش کردم
چیزی بنویسم
احساس کردم
قلبم از جایش کنده می‌شود
تا در سینه‌ی تو جا بگیرد

غسان کنفانی
مترجم : اسماء خواجه زاده

بوسه آسمانی

سرت را
که به سمت آسمان
بلند می کنی
عارفانی که
تمام دنیا را
بوسیده اند و کنار گذاشته اند
به سخت ترین امتحان خود
می رسند
گردنی
که نه می توانند ببوسند
نه کنار بگذارند

اما من
پاسخ این امتحان را می دانم
می بوسم و کنار نمی گذارم
کاری که
خدا
هنوز
آرزویش را دارد

افشین یداللهی

دیروز را بسیار دنبالت گشتم

دیروز را بسیار دنبالت گشتم
اما پیدایت نکردم
گفتند تو را دیده‌اند
که توده‌ای برف شده‌ای
و بر بلندترین قله نشسته‌ای
باور نکردم
تا اینکه خودت آمدی
و ذره ذره
آب شدی بر جنازه‌ام

کژال ابراهیم خدر
ترجمه : فریاد شیری

در من دیوانه ای جا مانده

در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمی‌دارد
با تو قدم می‌زند
حرف می‌زند
می‌خندد
شعر می‌خواند
قهوه می‌خورد
فقط نمی‌تواند
در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت

مریم قهرمانلو

از آن زمان

از آن زمان
که عزم آن کردم
دیگر هرگز به نامه‌ای از تو
پاسخ ندهم
هرگز توان گشودن نامه‌‌ دیگری
نیافتم
بگذار
از ره درآیند
و دور تا دورم فرو ریزند
‌و پایین ، روی پاهایم رها شوند
واژگون ، بلاتکلیف
و خاموش
چون من
و اینک ، چون زندگیم

جورجو باسانی
ترجمه : ماریا عباسیان

دوست داشتن تو

اینجا باشی یا نباشی
فرقی نمی کند
دوست داشتن تو
حال مرا خوب می کند
و این دلیل خوبی ست
 برای عبور از روزهای بد

 دوست داشتن تو
همه چیز را رو به راه می کند
راهی رو به روشنایی بی بازگشت
اگر یکبار دوستت دارم را به زبان بیاوری
با خیال راحت برایت می میرم

دوست داشتن تو
نسبت مرموزی با حال من دارد

تارا کاظمی

در نام من چیست ؟

در نام من برای تو چیست
نامم خواهد مُرد
چون هیاهوی غمناک موجی
که بر ساحل دور فرود آید
یا نوای شبانه ای
که در جنگلی خاموش برآید

نامم
بر برگه ی خاطرات
رَدی مُرده خواهد گذاشت
چندان که طرح گورنبشته ای
با زبانی گنگ

در نام من چیست ؟
دیری ست فراموش شده مانده است
در تشویش های تازه و عصیانی
و به جانت دیگر
خاطره ای پاک و لطیف نمی بخشد

در روزگار غصه اما
در خاموشی ات
غمناک
نجوا کن
نامم را
و بدان که از تو یادی هست
و بدان که در دنیا قلبی هست
قلبی که
تو
در آن
زنده ای

الکساندر پوشکین
برگردان : حمیدرضا آتش برآب

عاشق زارم و بر خویش نبندم این را

عاشق زارم و بر خویش نبندم این را
کو طبیبی که کند چاره دل مسکین را ؟

سینه ات سوخت ز فریاد و نگفتی واعظ
به چه تدبیر کنم نرم دل سنگین را ؟

نگهت غارت دین کرد و خدا میداند
بهر این روز نگه داشته بودم دین را

غصه ای نیست که فرهاد به سختی جان داد
حیفم آمد که نبوسید لب شیرین را

هفته ای رفت و ندیدم رخ ماهی که جز او
هیچ رویی نکند شاد دل غمگین را

با چنین طبع دل آویز و گهر بار بجاست
یک دو بوسی ، صله بخشی تو عماد الدین را

عماد خراسانی

زمانی باهم به این آینه نگاه می کردیم

زمانی باهم به این آینه نگاه می کردیم
حالا جای تو در این آینه خالی ست
هرچند شاید لبی ، پلکی ، یا ابرویی
از تو در جان آینه جامانده باشد
بلکه اشکهای تو هنوزدر جان آئینه است
و این آئینه را قطره قطره ذوب خواهد کرد
بلکه روزی با پاهایی که از تو در آن جامانده
پاگرفته و راه خواهد رفت
بلکه دنبال تو دنیا را جستجو خواهد کرد
میان میلیون ها انسان
و به محض دیدن ، تو را خواهد شناخت
حتی در تاریک ترین غروبها
آنوقت تو از دست آینه فرار خواهی کرد
از این گذر به آن گذر از این پیچ به آن یکی
وآدمها ، ماشین ها و خانه ها را
پشت سرت به جنگ با آئینه خواهی فرستاد
باز هم آینه از تعقیبت دست برنخواهد داشت
او یک شهر را پشت سرت خواهد بلعید
او چشم ازتو برنخواهد داشت
زمین و آسمان را پشت سرت خواهد آمد
همینطوری که فرار می کنی گیسوانت در باد خواهد وزید
و تار مویی از آنها در دست آینه خواهد افتاد
همچنان که دامن ابریشمی ات در باد به اهتزاز در می آید
زنگار بر چهره ی آیینه خواهد افتاد
تو همچنان در فرار از آینه خودت را خسته خواهی کرد
و ناگهان آن سنگ را خواهی دید
با آن سنگ این آئینه را خواهی شکست
از آئینه قطرات بی شمار اشک به اطراف خواهد پاشید
وهر تکه اش مثل قایقی کوچک در آن اشکها
که ائینه ی شکسته را در بر گرفته اند
شناور خواهد شد
بلکه از هر تکه ی این آینه
لبهایت پشت سرت جیغ خواهد کشید

این هم قصه ای دروغین بود که همینجوری سرهم کردم
تو نیستی
و رفتنت همان رفتن آخر واپسین رفتن بود

رامیز روشن
ترجمه : صالح سجادی

بر قتل چون منی چه گماری رقیب را ؟

بر قتل چون منی چه گماری رقیب را ؟
ای در جهان غریب ، مسوز این غریب را

دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده ، عشق بیاموز ادیب را

روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را

ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را

ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را

از من مدار چشم خموشی ، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را

همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
 
اوحدی مراغه ای