دوستت دارم

دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی

دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت

نزار قبانی
ترجمه : موسی بیدج

تاثیر تو بر زندگی ام

من
واژه های شعرم را
از جمله های لبخند تو برداشته ام
من
نت های آهنگم را
از جمله های صدای تو برداشته ام
من
فصل های شوقم را
از جمله های بهار تو برداشته ام
اما
تمام کلمات اشکم
حاصل بغض های خودم هست
که با نیامدنت 
غزل شده اند

خلیل فریدی

قویترین انسان های دنیا

اگر یکروز از من بپرسند
قویترین انسان های دنیا
چه کسانی هستند ؟
جواب می دهم
زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند

جمال ثریا
مترجم : سیامک تقی زاده

پیش از من خدا عاشقت شد

پیش از من
خدا عاشقت شد
و تو در تمام اینه ها
 لبخند زدی
و خواب جهان را دزدیدی

بامن ، کنار من
چند لحظه پیش از من
خدا عاشقت شد

و گل سرخ
تصویر تو را در جهان ظاهر کرد

چیستا یثربی

سخت ترین و تلخ ترین لحظات زندگی

از چیزی که آن را زندگی کرده‌ ای و از دستش داده‌ ای
سخت تر و تلخ تر
آن چیزی است که بی آنکه آن را زندگی کرده باشی
از دستش بدهی

قهرمان تازه اوغلو
ترجمه : سینا عباسی هولاسو

اگر تو بخواهی

اگر تو بخواهی
با آخرین دسته ی پرندگان استوایی
به مهاجرت می روم و باز نمیگردم

اگر تو بخواهی
با تنها بازمانده های ببرهای دندان شمشیری
در چاه های قیر می افتم

اگر تو بخواهی
چشم به راه شهاب سنگ میشوم
تا با سایر دایناسورها برای همیشه ناپدید شوم

اگر تو بخواهی
با حلزون های پیش از تاریخ
بر سنگ های سخت فسیل می شوم

اگر تو بخواهی
با نادرترین گونه ی بوفالوها
خودم را از دره پایین می اندازم

اگر تو بخواهی
با آخرین نسل خرس های قطبی
در تَرَکِ یخ های غول آسا گیر می کنم

اگر تو بخواهی
تنها اگر تو بخواهی
با آخرین گله ی ماموت ها منقرض میشوم
تا هر وقت به یادم افتادی
یخ های سیبری را بشکافی
و گوشت بیست هزارساله ی تنم را
به دندان بکشی
باز گردی به غار
آتشی روشن کنی
و با زغال و خون بر دیواره ی غار
برای فرزندانت
داستان آخرین شکارت را ترسیم کنی
که دوستت داشت

بابک زمانی

دور از من نمان

دور از من نمان
حتى براى یک روز
آخر ، چطور
آخر
چگونه بگویمت
که روز طویل است
و بایدم تا تو را انتظار کشم
همچون انتظار در ایستگاه
آن هنگام که قطارها جاى دیگرى به خواب رفته اند

نرو
حتى براى یک ساعت
آخر در همان یک ساعت
قطرات تشویش دست به دست هم دهند
و چه بسا
تمامی دودهای جهان که در پی  مَسکَنی سرگردانند
بیایند
تا قلب باخته ام را غصب نمایند

واى
نکند نقش نیم رخت برروى ماسه ها لگد کوب شود
واى
نکند پلکهایت در این غیاب ، پرپرزنان دور گردند

نرو محبوبم ، حتى براى یک لحظه
آخر در همان یک لحظه
آنچنان دور میشوى
که بایدم تا دور تا دور زمین را درنوردم ، پرسان
آیا بازخواهى گشت
یا رهایم میکنى تا جان دهم ؟

پابلو نرودا
مترجم : مونا مویدی

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

هوشنگ ابتهاج

تو را تنها تو را یافته ام

دوستت می دارم بی آنکه بدانم چقدر
محبوبم
سوگند می خورم که بازیچه و شکست خورده ی تو باشم
سوگند یاد می کنم
نشان افتخار تو را بر شانه ی خویش سزاوار باشم
که صدای چشمانت را بشنوم
که از حکمت لبانت سر بپیچم
قول می دهم
شعرهایم را از یاد ببرم تو را از بر کنم
قول می دهم
عشق همیشه از من پیشی بگیرد من همیشه در پی او دوان باشم
قول می دهم مثل ستاره های روز
برای سعادت تو خاموش شوم
اشک هایم را در دستهایت بنشانم
تنها فاصله ای میان دو جمله  باشم دوستت دارم ، دوستت دارم
پیکرم را برای ابد به اندوه درنده خوی تو بسپارم
درِ زندان تو باشم
گشوده به روی وفا در وعده های شبانه
عهد می بندم که طُعمه ی آسایش تو باشم
آرزومند آنکه کتابی باشم همیشه گشوده بر روی ران هایت
تقسیم تمام جهان میان تو و تو
یگانگی جهان با تو
صدایت کنم و سعادت را دریابی
تمام سرزمینم را در عشق تو به دوش گیرم و تمام عالم را در سرزمینم.
دوستت بدارم بی آنکه بدانم چقدر
تمام عمر مثل زنبوری در کندوی صدایت پرپرزنان
همچون درخشش گیسویت بر بیابان ها باران شوم
سوگند یاد می کنم
هرگاه در میان نوشته ها قلب خویش را دانستم نجوا کنم
تو را تنها تو را یافته ام

انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی

ز درد عشق ، دل و دیده خون گرفت مرا

ز درد عشق ، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق ، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من ، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم ، که چون گرفت مرا

به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می‌زند ، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت ، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد ، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا ، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش ، که این غم کنون گرفت مرا

سلمان ساوجی