در جنگ و در عشق

در جنگ و در عشق
همیشه
این بی گناهان هستند
که کشته می شوند

نجیب محفوظ نویسنده و نمایش نویس مصری

مترجم : یوسف عزیزی

به دنیا آمدم

به دنیا آمدم
 که عاشق شوم
به دنیا آمدی
 تا که عاشق کنی
و این آفرینش به نفع تو شد

شیما سبحانی

حتی اگر هرگز

حتی اگر هرگز
بار دیگر تو را نبینم
احتیاج دارم بدانم
جایی
در این شهر کثیف ترسناک
در گوشه ای از این جهنم سیاه
تو هستی و
 مرا دوست داری

ارنستو ساباتو
مترجم : مصطفی مفیدی
کتاب : فرشته ظلمت

نگو کسی به فکرت نیست

نگو کسی به فکرت نیست
و دنیا نامت را از یاد برده است
شاید دنیا
تویی و من
و نام ما مهم نیست در جریده ی عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لبی جاری شوی
تا ابدیت خواهد رفت

عباس صفاری

که او را الهام نامیده‌ام

الهام
به تو شکایت می‌کنم
شور و شوقم را
من شیدایم و
شیدایی حرام نیست
تو را
و حتی شور و شوق خویش را
به تو
شکایت می‌کنم
عشق
تویی تو
ای سرمستی رویاها

در وصف زیباییت
حتی خیال
در می‌ماند
و قلم‌ها ناتوان می‌شوند

تیرگی چشم‌هایت
بسان سیاهی شب
و رخسارت
صبحی‌ست
که با صلح طلوع کرده است
ماه تمام
چون ببیند تو را
از شرم پنهان می‌شود
و زیبایی
با وجود تو
تمام سیاهی‌ها را
می‌زداید

زیبای من
در عشق ستمگر مباش
و ستمگران و سرزنشگران را
نادیده بگیر

تو شهبانوی آنانی و
شهبانوی من
تویی
چون از ما
روی بگردانی
درد‌ها
ما را در می‌نوردند

ای کاش
رحمی کنی
بر بیمار غمگین سرگردانی که
شب های شیدایی را
چون روزگارانی دراز
به سر می‌برد

بانو
رحمی کن
شور و شوق
ما را ناتوان ساخت
و از هجرت تو
دردهای‌مان فزونی گرفت

این شعر را
از قلب عاشقی شیدا
برای شهبانویی سروده‌ام
که او را
الهام نامیده‌ام

مصطفی الازهری
مترجم : صالح بوعذار

قصه این است

قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و می آیم و از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است که در گذر همه فصل ها
من دلم فقط تو را می خواهد

ماندانا پیرزاده

رفتن همیشه بی‌دلیل است

رفتن همیشه بی‌دلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد

تن نیست آدمی
عدد است
کم‌ می‌شود
هر روز

آدمی
می‌اندیشد و
تن
می‌نویسد

چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانه‌های من است

سنگ
کتابِ بردباری‌ست

آتش اگر نبود
کسی آب را به یاد می‌آورد ؟

سفید
سیاهی‌ست که فراموش کرده نامش را

برای فهمِ ماسه
موج باید بود

مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی

آدونیس
ترجمه‌ : محسن آزرم

گاه گاهی که دلم می گیرد

گاه گاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز ؟

سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار بِه از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده ی من رفتی ، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق

مقصود من از خدا تویی

به رغمِ خویش
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوست‌داشتنی‌ها
و باقی ، تاسی است که می‌ریزند

با دستانِ تو همراه می‌شوم
لبانت را می‌بوسم
هر جا که باشی لمست می‌کنم
و باقی ، همه پنداری است

من چلیپای توام
آنگاه که به خواب می‌روی
جاده‌ای تهی که بر آسمانش تمنا می‌بارد
سایه‌ی توام ، سایه‌ای سنگسار شده

سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعده‌ی دیداری که هر بار تکرار می‌شود
دریوزه‌گرِ درب خانه‌ات
آنکه انتظار دیدارت ، رنجش می‌دهد
آنکه جان می‌سپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد

لوئی آراگون
مترجم : ماندانا حسنلو

می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او

می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش ، میگویم به او

گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش میگویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش میگویم به او

غمزه ات خونریز و دل در بند لعل نوشخند
دل نمیداند جفای خویش ، میگویم به او

گرچه وحشی دل از او برکند ، می رنجد به جان
گر بد آن دلبر بد کیش میگویم به او

وحشی بافقی