زنی خطرناک باش

زنی خطرناک باش
تا تو را که در آغوش می‌گیرم
مطمئن باشم بقایای درختی نیستی
چیزی به من بگو
به من چیزی بگو
بخوان ، گریه کن ، زندگی کن ، بمیر
تا روزی به من نگویند :
که پاره‌ی قلبم ، درخت است
سَم باش ، افعی باش
جادو باش ، جادوگر باش
خودت را در اطراف من بپیچ
مرا در خود بپیچ
تا حس کنم گرمای پوست و عطر پوستت را
تا مطمئن باشم بانوی من
که شاخه‌هایت از چوب نیست
که ریشه‌هایت از چوب نیست
عرق بریز
غرق شو ، بمیر
تا روزی به من نگویند
که با درختی عشق‌بازی می‌کرده‌ام
بانوی من ، اسب باش
شمشیری برنده باش
قبر باش
مرگ باش
لب‌هایی سیرناشدنی باش
تابستانی آفریقایی باش
دشت گیاهان آتشین باش
درد بی‌نظیری باش
تا خدا بشوم ، درد که می‌کشم
بخوان ، گریه کن ، زندگی کن ، بمیر
تا روزی به من نگویند
که درختی را در آغوش می‌گرفته‌ام
زن باش ، بانوی من
زنی که شهاب‌ها را میان سینه‌هایش آسیاب می‌کند
برق باش
رعد باش
طرد باش
خشم باش
آبشار موهایت را روی من بریز
چون طلا ، چون طلا
تنت را روی بستر من بگذار
شعری بنویس
متنی بنویس
سینه‌ات را روی بسترم بگذار
قبری بکَن
انسان باش ، بانوی من
زمین باش و میوه باش
تا روزی به من نگویند
که من با درختی ، می‌خوابیده‌ام

نزار قبانی
ترجمه : سینا کمال آبادی

تو با چشمهایت سخن می گویی

من
حرفهایم را
در شعرهایم می زنم
تو با چشمهایت سخن می گویی
من
مدام می گویم
که دوستت دارم
و تو
فقط نگاه می کنی

آریا نوری

زبان سکوت

به‌خاطر تو زبانِ سکوت را آموختم
تا از تو گلایه نکنم
و با تلخی نگویمت
که تو تنهایم گذاشتی

غادة السمان
ترجمه : محمد حمادی

دو بار زیسته بود

دو بار زیسته بود
یک بار بر بالهاى اندوه سوار و
یک بار
بالهایش از اندوه

دو بار زیسته بود
یک بار شبیه خودش و
یک بار در کشمکشِ خود بودن

دو بار زیسته بود
یک بار عشقى پنهانى داشت و
یک بار
پنهانى ، عشقِ کسى بود

در جزیره‌اى
که آدمهایش از درختها کمتر بودند
و هر نقطه‌ى آبى ، اقیانوسى بود در شعرى
دو بار زیسته بود و اما
هزار بار مردن را چشیده بود
بر هر روى سکه‌ى زندگى

سیدمحمد مرکبیان

ای دختر موطلایی

از پنجره به بیرون خم شو
دختر موطلایی
صدایت را می شنوم
داری آهنگ شادی می خوانی
کتابم بسته شد
دیگر آن را نمی خوانم
شعله ها را تماشا می کنم
که بر کف اتاق می رقصند
کتابم را گذاشتم کنار
از اتاقم آمدم بیروم
چون در دنیای نا امیدی ام شنیدم
تو داری می خوانی
همان طور که داری
آهنگ شادی می خوانی
از پنجره به بیرون خم شو
ای دختر مو طلایی

جیمز جویس
ترجمه : عباس پژمان

اصرار

خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم

از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم
من میدانم
من میدانم
من میدانم

جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام

احمد شاملو

با تمام فروتنی دوستت دارم

با تمام فروتنی دوستت دارم
ببین حتی دستم را دوست دارم
زیرا که زمانی آن هم مال تو بود
پس انگار که می توان
هر چه را که زمانی مال آدمی بود
ترک کرد و بدون حتی نگاهی به پشت سر رفت
و انگار می توان
میان خاک سرد ماند

هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : دکتر ضیا قاسمی

کینه ها

ای که با مردن من زنده شدی
چه ازین زنده شدن حاصل تست ؟
کینه ی تلخ مرا کم مشمار
که به خونخواهی من قاتل تست

تا به دندان بکند ریشه ی تو
می تپد در رگ من ، کینه ی من
گور عشق من اگر سینه ی تست
گور عشق تو شود سینه ی من

تب تندی که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بیمایه اگر درنگرفت
چه کنم ، قلب تو از آهن بود

کاش از سینه ی خود می کندم
این نهالی که به خون پروردم
کاش چون مکر ترا می دیدم
از تو و عشق تو بس می کردم

دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پر تپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکی ، خشکی است
چه توان گفت که دریا ، دریاست

هان مپندار ، مپندار ای زن
که چنین زود دل از من کندی
تو به هر کجا که روی ، تنهایی
تو به هر جا که روی ، پابندی

من ترا باز به خود خواهم خواند
من ترا از تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینی همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد

نادر نادرپور

به تو نگاه کردم

به تو نگاه کردم
به جزئیات زیبایی‌ات
رج‌های مرموز گردنت
نفسهایت که میخانه را مه آلود کرده بود
قطره‌های عرق که از میان موهایت می‌لغزیدند
و در پیراهنت گم می‌شدند
آرزو کردم
کاش پیراهن زاده شده بودم
اما نه
من " مسحور زیبایی " زاده شدم
نوزده
هجده
هفده
نه دیگر نمی‌توانستم
دلم را جمع کردم
نزدیک شدم
و در گوشت فریاد زدم : می‌توانم ببوسمت ؟
و تو مردد نگاه کردی
همین برایم کافی بود
منتظر نماندم پای کلمات به میان بیاید
چونان گرگی حریص
انگشتانم به موهای وحشی‌ات شدند
لبهایم به گلویت شدند
و دلم
دلم مات مانده بود 


ادامه مطلب ...

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذره دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

عطار نیشابوری