آیا باید همیشه به هم رسید ؟

دل آدمی
به هنگام بهار
زمستان را می خواهد
و به وقت زمستان
بهار را
دلتنگ می شود
برای هر آنچه که دور است
آیا باید همیشه به هم رسید ؟
بی خیال شو
بعضی چیزها وقتی که نیستند
زیبایند

ازدمیر آصف
مترجم : مجتبی نهانی

من تمامِ تو را می خواهم

تمامِ تو
امشب
با من نیست
و من
تمامِ تو را
می خواهم
تمام که نباشی
تمام می شوم

تو امشب
ناتمامی
و بهانه هایت
ناتمام ترت می کند

خودت
من را
به مرزِ جنون رساندی
پس بفهم
که دیگر
هیچ چیز را نمی فهمم
جز
تمامِ تو

افشین یداللهی

مرا تنگ در آغوش بگیر

مرا تنگ در آغوش بگیر
و ببوس
بوسه ای طولانی
حالاببوس مرا
که فردا دیر است
زندگی همین لحظه هاست
همه چیز از جریان خواهد ایستاد
از گرما ، از سرما
منجمد می شود ، خاموش می شود
هوا کم می آورد
اگر تو به بوسیدن ام خاتمه دهی
گمان کنم خاموش مرده باشم

ژاک پره ور

کاش میوه ای بودم در دستان تو

دلم می خواست خوشه انگوری بودم
در دستهای گرم تو

هم دستت
هم گلویت
هم نگاهت
و هم ، دلت
پیش من بود

کاش انگوری بودم در دستهای گرم تو
به جای هر چه هستم و خواهم شد

وقتی نمی شود دوست تو باشم
کاش خوشه انگوری بودم
دانه دانه می خوردی

کاش میوه ای بودم
در دستهای نازنین تو
در حنجره ات
و لبخندت

و تمام من ، تمام می شد
با تو
فقط با تو

چیستا یثربی

شهد شیرین لبانت

وقتی مرا با مهربانی به آغوش کشیدی
روح من به آسمان پرواز کرد
اجازه دادم تا روح تو نیز به پرواز در آید
و همزمان شهد شیرین لبانت را مکیدم

هاینریش هاینه
ترجمه : شجاع الدین شفا

مرا دوست بدار

من خودم را پوشیدم
فصل نبود
در لباس بی‌فصل
من تو را سراسر نبودم
من تو بودم
من تو را خوب گفتم
که گل‌های شمعدانی را پوشیدم
اتاق من دیگر سفید است
گلدان اکنون خالی است

مرا دوست بدار
گلدان گل می‌دهد
اتاق سفیدتر می‌شود
مرا دوست بدار
گلدان گل می‌دهد
اتاق سفیدتر می‌شود
مرا دوست بدار

من در اتاق سفید
تو را خفتم
تو را پوشیدم
سفیدی را صدا نمی‌کنم
مرا دوست بدار

احمدرضا احمدی

باز کن در

نیمه‌ شب شد
زانوانم خسته‌ی راه‌
سوخت بر سقف سیاه‌ آسمان ماه‌
باز کن در
آمدم امشب برای چیدن یک دسته گل‌
از نرگس چشمان زیبایت
آرمیدن
خواب دیدن
اندکی هم گریه‌ کردن
روی ابر زلفهایت
آمدم من
کورسوی شهر یادت دعوتم کرد
همره‌ سیمای دور کودکی هام
با غمم ، آن بید مجنون
آمدم وین راه‌ را برگشتنی نیست
یا در آغوشت بگیرم
یا چو شمعی سوزم و آرام میرم

باز کن در
من همان دیرینه‌ یارم
همچنانم تشنه‌ی باران و برف و
چون گذشته‌ بر جوار درگهت من کشتزارم
باز کن در را به‌ رویم
من همانم روزگاری
در گلوی روشنایی ها نهانم می نمودی
در درون جام تهدید ، نوش جانم می نمودی
این زمان در حال خمیازه‌کشیدن
زیر بال آسمان است
وین مکان چون برده‌ای
کاکا سیاهی مات و خاموش

باز کن در
نیست خوشتر
از صدای خش خش پا
پچ پچ و نجوای در گوش

باز کن در
خسته‌ و درمانده‌ام از دوری راه‌
چون گذشته‌
اندکی پیش تو مانم
راه‌ خود را گیرم آنگاه‌
نیمه‌ شب شد
زانوانم خسته‌ی راه‌
سوخت بر سقف سیاه‌ آسمان ماه

باز کن در
التماست کرد حتی
سنگ و چوب پشت درگاه

عبدالله پشیو
ترجمه : کامل نجاری

چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی

چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی
چون بادِ سحرگاهم ، در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم ، تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه‌پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی ، دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو ، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من ، نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت ، کو چشم رهی جویت ؟
روی از منِ سرگردان شاید که نگردانی

رهی معیری

دلتنگی

گمان می‌برم که تلخ‌ترین احساس درد و رنج
ناشی از عشقی یک‌سویه
یا اندوه مرگ
شیرین‌تر از آن هنگام است که
حرارت عشق سرد و سردتر می‌شود
شیرین‌تر از آن هنگام است که
شکوه و زیبایی عشق
که روشن‌بخش روزها و شب‌ها است
در روزمره‌گی‌ها‌ کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود
شیرین‌تر از آن هنگام است که
گوش‌ها برای شنیدن کلام عشق نیست
دست‌ها برای در آغوش‌گرفتن معشوق نیست
و هیچ اشتیاقی برای ادامه‌ی راه نیست
و خاطرات روزگار رفته زنده می‌شوند
شیرین‌تر آز آن هنگام است که
آرزوهای بر باد رفته هم‌چنان اصرار به ماندن دارند
و قلب هم‌چون ساعتی از کار افتاده است
و زندگی را طعم و عطر و رنگی نیست

و زمان
زمان گریستن است
اگر بتوانی
امّا اشک‌ها ، بار این اندوه را به دوش نمی‌کشند
و با چشمانی خشک و غم‌بار باید که با زند‌گی مواجه شوی
درهای گشوده را نمی‌توان دید
آن هنگام که چشم‌ها خیره به درهای بسته است
حقیقت را بپذیر
زند‌گی ادامه دارد

الا ویلر ویلکاکس
مترجم : احسان قصری ، مینا توکلی

حاشا که جز هوای تو باشد هوس مرا

حاشا که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا

در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بی غمت ز سینه بر آید نفس مرا

فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا

گیرم نمی دهی به چومن طوطی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا

زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن ، که بس مرا

گفتم که باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا

ای اوحدی ، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که چون گداخته کرد این هوس مرا ؟

اوحدی مراغه ای