عشق

عشق
تنها ارثیه ایست
که از من به تو می رسد
مرا ببخش اگر
با دست های خالی
دوستت داشتمت

مینا آقازاده

نظرات 1 + ارسال نظر
دلارام دوشنبه 13 فروردین 1397 ساعت 22:36

بارها تو را گم کردم...
میان تارهای سفید و
چین وچروک های خاکستری.‌‌ ....
مادام که ،
آینه بندان خیالت می شدم....
بارها در تو پوسیدم....
درچشمان سنجاق شده به جاده و
علف های بلند زیر گام های ناتوانم ....
سالهاست ،
وجب وجب نبودنت را ،
پاسبانی کردم...
مبادا ، توهُّمِ بودنت ،
انتظار را،
از مویرگ های خشکیده ام ‌بگیرد ...
هنوز ،
در لیست گمشده های بین الملل هستی و
این زن ،
آمدنت را توهم زده ....

طغیانی

به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم ،
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم

در فصلهای خونین هم
می توان عاشق بود

به قمریان عاشق حسد می ورزم
که دانه بر می چینند
و به ستاره و باران ،
که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند
و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد

در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود

علی باباچاهی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.