قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
 
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.