آیا اعتراف کنم

آیا اعتراف کنم
هرگز هیچ‌کسی را مثل تو دوست نداشتم ؟
و آیا بگویم
هرگز کسی را مثل تو دوست نخواهم داشت ؟
می‌خواهم جان بسپارم
به پای عشقی که
مرگ را بی‌اعتبار می‌کند

ترکی عامر
مترجم : اسماء خواجه زاده

دلم روشن است

دلم روشن است
می آیی
هوا دوباره خوب می شود 
دلم دوباره پر می گیرد
دوباره هزار بار عاشقت می شوم
تو یک بار می گویی 
دوستت دارم
و من از شوق
هزار بار می میرم 
دلم روشن است
دوباره عاشقم خواهی شد

بهنام محبی فر

از من می خواهی

چیزی مسخره
در دوستی ماست
از من می خواهی که
جامه‌ی کریستین دیور بر تن کنم
و خود را به عطر شاهزاده موناکو
عطر آگین سازم
و دائرة المعارف بریتانیکا را
حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز
گوش فرا دهم
به شرط اینکه
همانند مادر بزرگم بیندیشم

از من می خواهی که پژوهشگری چون
مادام کوری باشم
چون مادونا
و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو
چونان لوکریس بورگیا
 هم بدین شرط
که حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم
و زنی عارف باشم چون رابعه عدویه ؟

اما فراموش کردی که به من بگویی
چگونه ؟

غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد

کاش در عصر پیامبران عاشقت میشدم

کاش در عصر پیامبران
عاشقت میشدم

یا موسی بود
تا با عصایش راهی
به دلت باز میکردم

یا عیسی بود
تا با دم مسیحایی
تو را به عشق زنده میکرد

یا محمد بود
تا کتاب عشقی نازل کند و
ایمان بیاوری به عشق

ولی حیف در این عصر آهن
نه من پیامبرم و معجزه ای دارم
نه دل تو نرم میشود به سخنان عاشقانه ام

وحید خانمحمدی (یاور)

دوباره زاده خواهم شد

دوباره سنگ زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره باد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
 
دوباره موج زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
 
دوباره آتش زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره مرد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

خوان رامون خیمنس
مترجم : مهدی فتوحی

تولد ترانه

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

یغما گلرویی

مجعزه زن

اگر رهبران مان زن و
پرچم مان رنگ زن و
سرودمان صدای زن می بود

سپیده دم پروانه صبح بخیرمان می گفت
ظهر گل به استقبالمان می آمد
عصر نیز
با نسیم ماه قدم می زدیم

قباد جلی زاده شاعر کرد عراق
ترجمه : خالد بایزیدی

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
 
دلی که رام محبت نمیشود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
 
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
 
میانه سینه ما اتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایه ای ز دلبر ماست
 
ز خاک پای تو شرمنده ام چه چاره کنم
بیا ببین که همین نیمه جان میسر ماست
 
تو شمع بزم رقیبانی و نمیدانی
که در فراق رخت خون دل به ساغر ماست
 
فراق دوست کشیدیم و زنده ایم هنوز
خدای را مگر از سنگ خاره پیکر ماست
 
رسیده جان به لب ز درد فراق
به کس چه جای شکایت که این مقدر ماست

فریدون مشیری

نابینایی

دلم می‌خواست از زهداِن تو زاده می‌شدم
چندی دروِن تو زندگی می‌کردم
ازوقتی تو را می‌شناسم
یتیم‌ترم

آه ، ای غارِ لطیف
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت
در آن نابینایی چه حظی بود

دلم می‌خواست جسم‌ات
می‌پذیرفت زندانی‌ام کند
که وقتی نگاهت می‌کردم
چیزی در اعماق‌ات منقبض می‌شد و
احساس غرور می‌کردی
وقتی به خاطر می‌آوردی
سخاوت بی‌همتایی را که تنت
بدان خود را می‌گشود
تا رهایم کند

برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانه‌‌های زندگی را
از سرگرفتم
نشانه‌هایی که دلم می‌خواست
از تو‌ دریافت می‌کردم

توماس سگوویا
ترجمه : محسن عمادی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

سعدی