ما باید همیشه تنها باشیم

به آن چه پیش از من رخ داده
حسادت نمی کنم
با یک مرد بیا
بر روی شانه هایت
با صد مرد بیا ،در مویت
با هزاران مرد بیا، در میان سینه  و پاهایت
بیا ، مانند یک رودخانه
پر از مردها ی مغروق
که به دریا می ریزند
به خیزابی ابدی ، به زمان

همه ی آن ها را به آن جا بیاور
که من در انتظارت ایستاده ام
ما می بایست همیشه تنها باشیم
ما می بایست همیشه تو و من باشیم
تنها بر زمین
تا زندگیمان را بیاغازیم
 
پابلو نرودا

من او را دوست داشتم

او شعر را دوست داشت
خیال پردازی
 و سفر را
من او را دوست داشتم

او شب را دوست داشت
آوازِ جیرجیرک
و صدایِ بغضِ شمعدانی را
من او را دوست داشتم

او مویِ بافته دوست داشت
عطر قهوه
و سیگار را
من او را دوست داشتم

او باران را دوست داشت
پاییز را
و رنگین کمان را
من او را دوست داشتم

من او را دوست داشتم
من‌

او را دوست داشتم

و او
شنیدنِ این جمله را

حامد نیازی

وای برمن

وای برمن
آن روز که ترکم کردی
پر بود از ساعات ملال آور
اما زیر آن درختی که از هم جدا شدیم
پر بود از شاخساران و گل ها

و من از شاخه های خوشبوی آن
یک شاخه ی کوچک چیدم
و آن را به یاد آن روز
در قبایم پنهان کردم
 
من فاصله ی بی نهایت را می شناسم
که باید تو را از دیدگانم بگیرد
اما بوی دلنشین شاخه گل
شیرین ترین اندیشه هایت را با خود خواهد آورد

و اگرچه این شاخه چیزی کم بهاست
که هیچ سودی ندارد
اما بارها جدایی ما را
دوباره زنده خواهد کرد
با تمامی عشق ها ، تمامی رنج هایش

دوره هان شاعر چینی
ترجمه : اسدالله مظفری

از چی می‌ترسی ؟

از چی می‌ترسی ؟
از جای پاهات رو برف ؟
می‌ترسی بفهمن کجا بودی و کجا میری ؟
نترس ، صبح که آفتاب بزنه
همه برف‌ها آب میشن
همه جای پاها پاک میشن
از جای پاهات رو دل ها بترس 
گرمای آفتاب که چیزی نیست 
گرمای جهنم هم
نمی‌تونه پاکشون کنه

روزبه معین

آغوش تو

آرام
آرام
می‌بوسمت

آنـقدر که
طرح لبهایم
روی تمام تنت جا بماند

بگذار آغوش تو
تنها قلمروی من باشد

آندرو مارول

اتفاقِ خاصى رخ نمى دهد

اتفاقِ خاصى رخ نمى دهد
اگر آدمى
غفلتاً مقابلِ یک نفر بگوید
ببین من دوستت دارم
همین و خلاص
این دوستت دارم آنقدر آسان است
که به غفلتِ بى فرصت اش مى ارزد
همین و خلاص
چه بهتر از این
که حس کنى دریا
دست در تو گشوده است
پیش آمد است دیگر
همین و خلاص
من زود گریه ام مى گیرد
به خدا بگو
چند لحظه دست روى چشمهایش بگذارد
من دوستت دارم
همین و نه خلاص

سید على صالحى

چون دوستت می دارم

چون دوستت می دارم
مجبور نیستی آنگونه که روز آشنایی مان بودی
باقی بمانی

چون دوستت می دارم
مجبور نیستی خود را محدود کنی
به تصویری که از تو زنده مانده در من

چون دوستت می دارم
می توانی در خودت ببالی
چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت
می توانی دگرگون شده , بشکفی , تازه شوی

چون دوستت می دارم
می توانی آنچه هستی باقی بمانی
و آنچه نیستی شوی

مارگوت بیکل

شوق

یاد داری که ز من خنده‌کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره‌ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر ؟
سینه‌ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر ؟
دیدگانش همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه‌ای داغ‌تر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده توست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

فروغ فرخ‌زاد

گاهی به یادت خواهم بود

انگار میخواهی از خاطرم بروی
با سایه خیالت پشت سرم
واژه هایی را
که چون نامه ردوبدل کردیم
نگاه ندار
اما نور غروب را که در چشمانت پناه گرفته بود
را به خاطر بسپار

گاهی به یادت خواهم بود
وقتی سربرگردانم و تو هنوز
بی هیچ لبخندی در انتظار
به من بگویی : زمان همه چیز را حل میکند
صدایت را نمی شنوم
و آنگاه که گام برمیدارم
به سوی بازوانت
ناپیدا می شوی

بعدها این می شود
پاره ای از یک شعر
اما توهمچنان پا می فشاری

عشق ما را از میان زندگی ندا می دهد
وادارمان می کند چشم بربندیم به بی قراری روح
و قربانی کنیم تن را برای ساختن خاطره

نونو ژودیس شاعر پرتغالی
مترجم : احمد پوری

چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
ای دل ، تو دست گیر و به فریاد رس مرا

سیر آمدم ز عیش ، که بی‌دوست میکنم
بی او چه باشد ؟ ازین عیش بس مرا

از روزگار غایت مطلوب من کسیست
و آنگه کسی ، که نیست جزو هیچ کس مرا

ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
آگاه کن ، یکی به صدای جرس مرا

یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا

از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا

باریک آن چنان شدم از غم ، که گر شبی
بیرون روم به شمع ، نبیند عسس مرا

هر ساعتم به موج بلایی در افکند
سیلاب ازین دو دیده همچون ارس مرا

یاری که اصل کار منست ، ار به من رسد
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا ؟

اوحدی مراغه ای