من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای

من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل ، چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم ، چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو ، به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو ، گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزرده ام ؛ چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قِفای او ، دلِ از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشکِ به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و ، خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ، ز شاخِ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
مانَد شَفَق ، به دامنِ در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ، ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره ی اشکی ز دیده‌ای

رهی معیری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.