عشق عمیق

آن هایی که عمیقا عشق می ورزند
هیچ گاه پیر نمی شوند
ممکن است بر اثر کهولت سن
از دنیا بروند
اما جوان می میرند

آرتور وینگ پینرو نویسنده انگلیسی

دفتر شعر مرا ورق نزن

سالها طول کشید تا فهمیدم
تو دیگر به من ربطی نداری
ای ماضی بی ربط زندگی من
حالا که هیچ باران و هیچ ترانه ای
تورا به یاد من نمی آورد
حالا که ردت پاک شده است
از روی برف ایوان خانه و لیوان مشترک و دل بی تابم
دفتر شعر مرا ورق نزن
برای خواندن من دیگر دیر شده است ، دیر
آن روز که این شعرها را برایت می گفتم
زلیخا حریف شیدایی من نبود

نسرین بهجتی

برایم بنویس

برایم بنویس
زیرا همه‌ی گل‌های سرخی که
به من هدیه کردی
در گلدان بلورین خود پژمرده‌اند
و تنها گل‌های سرخ اشعارت که برایم سرودی
هنوز سر زنده‌اند
از همه‌ی گل‌های جهان
و همه‌ی زمان‌ها
تنها بوی عطر ، در اشعار باقی می‌ماند

غاده السمان

پیله ی تنهایی من

پیله ی تنهایی من
جهانِ اندک من
ای آشناترین واژه ی پر ابهام
ای تو انتظار لحظه ی شکفتنِ بوسه
ای تمناترین دعای من
ای باران
ای تو

مرا با خودت ببر
دست های مرا بگیر
از جهانی که ساخته ای
دور کن مرا
شهری بساز برایم این بار
پشت پلک های شب زده ات
واژه هایم را پنهان کن
در کنج پستوی خیال

جهان ما دیگر شعر نمی‌خواهد
این بار برای من
یک‌ سبد بوسه بیاور
پیشانی خواب هایم را ببوس
و من در بیداری ، دست های تو را

پیله ی تنهایی من
جهانِ‌ اندک من را
همین خیال تو می‌سازد
هر شب
بیا اگر‌
مسیر جهانم را از یاد نبرده ای

علیرضا اسفندیاری

آن زمان که دیگر نباشم

آن زمان که دیگر نباشم
ابری با توست
سایه اش بر سرت
آن ابر منم
نخواهی شناخت

پیراهنت با نسیمی رقصان
گیسوانت پریشان
یک دست بر دامن و
‌دست دیگر بر گیسوان
آن نسیم منم
نخواهی شناخت

شبانگاهی بر بالین
به این سو و آن‌سو
نه‌ در خواب و نه در بیداری
آن رؤیا منم
نخواهی شناخت

در تنهایی سخن می‌گویی
با آن که نیست
باز می‌گویی هر آن‌چه را
تا کنون نگفته‌ای
با تمام جان به تو گوش می‌سپارد
آن که نیست منم
نخواهی شناخت

به ناگاه سوزشی ‌در جانت
بی آن‌ که بدانی از کجاست
قلبت به تپش در می‌آید از خاطرات
آن سوزش منم
نخواهی شناخت

عزیز نسین
مترجم : مژگان دولت آبادی

راز عاشقان

زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغزِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرمِ تو طلوع می کند

مرا به خواب ِ عشقِ اوّلِ جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه رازِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدنِ تو سوخته زبانِ من

به من بگو عطش
چگونه بی زبان بیان شود
تو مهربانِ من ، بیا کنارِ پنجره
و پیش از آن که قدِ نیمه تیرسانِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده

رضا براهنی

بگذار عاشق بمیرم

گریستم ، اشک تنها تسلی بخش من بود
و لب فرو بستم ، بی هیچ شکوه ای
روحم غرق در سیاهی اندوه
و پنهان در ژرفنای شادمانی تلخ خود
مرا بر رویای رفته ی زندگانیم دریغی نیست
فنا شو در تاریکی ، ای روح عریان
که من تنها به تاوان عشق خویش می اندیشم
پس بگذار بمیرم ، اما عاشق بمیرم


الکساندر پوشکین
مترجم : مستانه پورمقدم

من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای

من کیستم ، ز مردمِ دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار ، پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل ، چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم ، چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو ، به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو ، گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق ، که از های و هوی عقل
آزرده ام ؛ چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قِفای او ، دلِ از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشکِ به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ، ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و ، خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ، ز شاخِ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
مانَد شَفَق ، به دامنِ در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ، ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره ی اشکی ز دیده‌ای

رهی معیری

پیکرِ عریانِ تو

پیکرِ عریانِ تو
پیکرِ لخت و عورت
طلوعِ طلاییِ صبح را
بر دلِ شب کوبیده است
چونان مجسمه ای از جنس نور

جسم برهنه ات را
با غنچه و صدا و آواز می پوشانم

نه هرگز نباید هیچ روشناییِ دیگری
نوری که از پیکرت می تراود را خموش کند

و عشق
پُلی بلندتر از سکوت
میان خداوندگار و آدمی
افراشته می کند
و عشق
دره ی بی انتهای میان این دو را
با گل سرخ پُر می کند

چشمانم را فرو می بندم
من در عشق می زی ام ، در عشق نفس میکشم
تاری در اندامت کشیده شده است
سازی در جسم توست
هشیار است و بیدار
و پاسخ می دهد
موسیقی زمین و آسمان را
هربار ...

یانیس ریتسوس
ترجمه : بابک زمانی

بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی

بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده‌ست کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو ، آن گاه حیات ؟
اینقدَر صبر به عاشق نسپرده‌ست کسی

لب نهادم به لبِ یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده‌ست کسی

ریزش اشک مرا نیست محرّک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده‌ست کسی

آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلیِ ایام نخورده‌ست کسی

غیر از آن کس که سرِ خود به گریبان برده‌ست
گوی توفیق ازین عرصه نبرده‌ست کسی

داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب ؟
در دل سنگ ، شرر را نشمرده است کسی

صائب تبریزی