میان ریتا و چشمانم تفنگی‌ست

و آنکه ریتا را می‌شناسد
خم می‌شود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی است
نماز می‌گزارد

و من ریتا را بوسیدم
آن‌‌گاه که کوچک بود
و به‌ یاد می‌آورم که چه‌سان به من درآویخت
و بازویم را زیباترین بافه‌ی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد می‌آورم
همان‌سان که گنجشکی برکه‌ی خود را

آه ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده‌های فراوانی
که تفنگی به رویشان آتش گشود

نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم ، و آتش گرفتیم
در شراب لب‌ها
و دو بار زاده شدیم

آه ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ

بود آن‌چه بود
ای سکوت شام‌گاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم تفنگی‌ست

محمود درویش
برگردان : موسی بیدج 


پی نوشت : محمود درویش و ریتا عاشق همدیگر بودند
ریتا یهودی اسرائیلی و محمود وطن پرست فلسطینی
ریتا به ارتش اسرائیل پیوست
و محمود درویش چنین نوشت

دلم گرفته است

دلم گرفته است
‏‎مثل پنجره‌ای که رو به دیوار باز می‌شود
دلم گرفته است
‏‎و جای خالی دست‌هایت
‏‎بر بندبند بدنم درد می‌کند
دلم گرفته
‏‎و عصر جمعه بی حضور تو
‏‎به هر هفت روز هفته‌ام سرایت کرده است
‏‎دلم گرفته
روی دست خودم مانده‌ام
‏‎شبیه ابری شده‌ام
‏‎که به شاخه‌ی درختی گیر کرده است
‏‎و با این حال
‏‎چگونه حتی خیال باریدن داشته باشم وقتی
‏‎تنها میراث بر جای مانده‌ات
‏‎همین بغضی‌ست
‏‎که از تو در من
‏‎به یادگار مانده است

مصطفی زاهدی

بانوی من

می بویمت عزیز من
می بوسمت
نرمک گوشت را
نارنج سینه ات را
و چاک چانه ات را

عزیزکم
نامه هایم را به آتش بکش
چرا که شعرهایی در آن برایم سروده ای
دارها را برپا دار
که اینجا مردها را
تنها برای کلامی
به دار می کشند

بانوی من
تو اگر سرود سبزت را بخوانی
خار به چشمانت می کشند
و تیع بر گلویت می گذارند
و آتش می گذارند
به خرمن سیاه گیسوانت

عبدالله پشیو     

این پاییز فقط من و تو را کم داشت

این پاییز
فقط من و تو را کم داشت
زیر یک باران
که من تو را نفس بکشم
و تو مرا درجیب هایت پنهان کنى
قبل از دیدار اتفاقى تو
قبل از سلام بى قرار من
تمام قرارها اتفاقى بود
و حالا
تک تک برگ هاى زرد
پاییز را ورق مى زنند
تا شاید آن لحظه هاى بى هوا
دوباره به یادش بیاورد
که چقدر
من و تو را کم داشت

نیلوفر لارى پور

خودم را به فروش گذاشته ام

خودم را به فروش گذاشته ام
چوب حراج زده ام به رویاهایم
کسی بیاید مرا بخرد
برنگرداند
رودخانه ای درسرم دارم
پرازقرل آلای دیوانه
خوابهایی
که خواب شان را حتی کسی ندیده
درخت انگوری درسینه دارم
مست
سرازشانه هایم درآورده
دختران همسایه ازانگورهایش می چینند
چندتاکلمه دارم
که بیشترشان دوستت دارم است
چند شعر
که هنوزجایی نخوانده ام
وچتری که هیچ بارانی بغلش نکرده
درسرم رویاهای زیادی دارم
اتاقی کوچک
ویک تنهایی بزرگ
آنقدربزرگ
که همه ی اینهارادرخودگم کرده است

جلیل صفر بیگی

ای کاش می توانستم شاعر نباشم

ای کاش می توانستم شاعر نباشم
اما چگونه می شود از این سرنوشت گریخت
مردم سرزمین ما خوشبخت اند
درکی از شاعر ندارند
اورا دلقکی می بینند با حرکاتی شاعرانه
دزدی که
 گنجها و زنها و پارچه های حریربه یغما می برد
اورا جادوگری می پندارند که در یک آن
مس را به طلا بدل می سازد
چه طاقت فرساست ادبیات
شعر در سرزمین ما بخاطر خودش
برای پاسداشت و دریافت و معنا خوانده نمی شود
اینجا مهم تر از شعر، خودِ شاعر است
 چند زن در زندگیش بوده اند
آیا دوست دختر جدیدی دارد ؟
مردم سرزمین ما شعر را می خوانند
و شاعرش را قربانی می کنند
من با اشعارم
 به شرق گندمزارهایی بخشیدم
ودر آسمانش ستاره و جواهر آویختم
و به عشقِ آن دفترهایم را پر کردم
اما علی رغم آنچه نوشتم و منتشر شد
این شهر افسرده مرا انکار می کند
آنجا که آسمانش باران را نمی شناسد
و نان روزانه اش کینه و دلتنگی ست
مرا انکار می کند این شهر ترسناک
زیرا من با شعرم ، تاریخ ماه را تغییر داده ام

نزار قبانی
ترجمه : محبوبه افشاری

ز آبشار نگاه تو نور می بارد

ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد

دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه دور می بارد

لبت ز تابش دندان ستاره باران ست
ز خنده های تو باران نور می بارد

چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم آینه شرم حضور می بارد

دهان به خنده شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد

کجاست دیده موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد

به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه واژه شعرت شعور می بارد

ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزار ها سخن نو ظهور می بارد

مهدی سهیلی

از دستانت برایم گلاب بریز

از دستانت برایم گلاب بریز
عطر تو باعث خوشبختی من می شود
ای عاشقان به من بگویید
تا به حال دیده اید گلی تقاضای گل کند
ای وای و وای از دست این دستان من
همه بدبختی ها زیر سر دستانم است
هنگامیکه دستان او را لمس کردم
مانند این بود که برق دستم را گرفت
و خون از رگهایم بیرون زد
ای دست چرا می لرزی
تابستان ما خود به خود به زمستان تبدیل شد


ای وای و وای از دست دل من

همه بدبختی ها زیر سر دلم است
از اولین روز تمام کلید های احساسم را به او بخشید
دلم از فکر او دچارگیج زدگی شده
و می گوید که هیچ منظوری از این عشق ندارد
و برقلب من چیره شدی بس است دیگر
هر کس که صورت تو را لمس کند پادشاه است بس است دیگر
ای بابا آرام شو کافی است بس است دیگر
ای پادشاه گلها بر دستم زخم وارد کردی

کریم العراقی
مترجم : عدنان عفری

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم

اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی‌معنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم

چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم

به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم

زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم

بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

مولانا