تمامی آن شبی که تو نیامدی

تمامی آن شبی که تو نیامدی
خواب به چشمانم نیامد
بارها جلوی درگاه رفتم
باران می بارید و دوباره برمی گشتم
آن وقت ها نمی دانستم ، اما حالا می دانم
آن شب هم
همه چیز به قرار شب های بعدی می شد
که تو هرگز نیامدی و خواب به چشمانم نیامد
و دیگر انگار چشم انتظارم هم نبودم
اما بارها جلوی درگاه میرفتم
چون باران می بارید و هوا خنک بود
اما بعد از آن ، شبها و حتی سالها بعد
وقتی باران می بارید جلوی درگاه ، در باد می شنیدم
صدای قدم های و آوایت را
وگریه ات جایی در کنج سرد
زیرا نمی توانستی به درون آیی
برای همین ،شب بارها از خواب می پریدم
جلوی درگاه می رفتم و بازش می گذاشتم
و می گذاشتم هر که موطنی نداشت به درون بیاید
گدایان ، روسپیان ، واماندگان و
همه جور آدمی می آمدند زیر سقفم
اکنون از آن شبها سالها گذشته
و هنوز باران می بارد و باد می آید
اکنون حتی اگر که تو شبی کنارم بیایی
می دانم دیگر نه تو را ، نه صدایت را
و نه چهرهات را نخواهم شناخت
از آن رو که دگرگون شده اند
ولی هنوز هم صدای قدم هایی
در باد می شنوم و هق هق گریه ای در باران
و کسی که می خواهد به درون بیاید
هر چند دلبندم ، در آن زمان تو نیامدی ، وآن که انتظار می کشید هم من بودم
باز هم دلم می خواهد بیرون ، جلوی درگاه بروم
ولی بیدار نمی شوم ، بیرون نمی روم
نگاه نمی کنم و تنابنده ای هم به خانه ام نمی آید دیگر

برتولت برشت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.