بالاترین حد تنهایی

وقتی در خیابان‌های شهر سرگردان می‌شوم
از این درد می‌کشم که
تو جایی با کسی همراهی
و من با شب تنهایم
این بالاترین حد تنهایی است
اینکه به خاطر کسی شب‌زنده‌دار باشی
که او به‌خاطر کسی غیر از تو بیدار است

فهد العوده
برگردان : اسماء خواجه زاده

نامه ی عاشقانه

دختری به زیبایی و لطافت تو
در تمامی عمرم هرگز ندیده ام

چشمهایی مانند چشمهای عاشقانه تو ندیده ام
لبخندی مانند لبخند تو ندیده ام

زیبا رویی همانند تو وجود ندارد
گیسوانت مانند شاخه های اندوهگین بید مجنون است

لبانت لطیف به شیرینی شهد عسل است
چشمانت مانند ستارگان می درخشد

در اعماق وجودم عشق مانند نوری است در آسمان
قامت تو به زیبایی چنار است

قلب لطیف تو چون چشمه ی عشق است
احساس تو مانند کبوتری سفید است

عشق تو چون خورشید نورانی است
تو گل سرخ عشق من هستی

و من بلبل خوش آوای عشق تو هستم
تو چشمه ی امید بخش زندگی من هستی

ای عشق گرانبهای من
تو همواره زندکی بخش من هستی

با پرتو گرم پر مهر تو
با رنگهای شاد و درخشنده
روح مرا روشنایی می بخشی

در رویا های خودم همیشه در جستجوی تو هستم
تصویر جاودانه ی تو را در وجودم می بینم

عشق تو ، وجودم را به آتش کشیده است
تویی آن نور و روشنایی جاودانه ی عشق من

لوریس چکناوریان

من باید زنده بمانم

من باید زنده بمانم
تا به همه نشان دهم
امید ، معجزه ی بزرگی ست
عشق می آورد ، زندگی می بخشد


من باید زنده بمانم

تا طلسمِ این غم هایِ لعنتی را بشکنم
و به تمام دنیا بگویم

باید زنده ماند و زندگی کرد


برایِ حسِ خوب شادی های ندیده ام

آرزوهای محالِ بدست نیاورده ام
برای زخم های این تنِ رنجور

من باید زنده بمانم


آسمانِ دل ما هم روشن خواهد شد

هر دردی تاریکی دارد
و هر تاریکی غروبی
برای طلوع دوباره زندگی
من باید زنده بمانم

حاتمه ابراهیم زاده

می خواهم که به من پاسخ دهی

می خواهم که به من پاسخ دهی
حتی اگر بد حرف می زنم
تمام چیزهایی را که تاکنون گفته ام
فراموش خواهند شد
هرچند برای من
از این شعر یا هر شعر دیگر ارزشمندترند
می خواهم گوش کنی
حتی اگر بد حرف می زنم به من گوش بده
نه در شعرم
بلکه در اشکهایم
نه وقتی بهترین هستم
بلکه وقتی بدترینم

آدرین ریچ
مترجم : چیستا یثربی

به خاطر پاییز نیست

این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آن‌ها
پیشی می‌گیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت

گنجشک‌ها
از روی عادت نمی‌خوانند
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن
به تو

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان  ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند

زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من
به دورِ تو

یغما گلرویی

آخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم ، می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

تمامی آن شبی که تو نیامدی

تمامی آن شبی که تو نیامدی
خواب به چشمانم نیامد
بارها جلوی درگاه رفتم
باران می بارید و دوباره برمی گشتم
آن وقت ها نمی دانستم ، اما حالا می دانم
آن شب هم
همه چیز به قرار شب های بعدی می شد
که تو هرگز نیامدی و خواب به چشمانم نیامد
و دیگر انگار چشم انتظارم هم نبودم
اما بارها جلوی درگاه میرفتم
چون باران می بارید و هوا خنک بود
اما بعد از آن ، شبها و حتی سالها بعد
وقتی باران می بارید جلوی درگاه ، در باد می شنیدم
صدای قدم های و آوایت را
وگریه ات جایی در کنج سرد
زیرا نمی توانستی به درون آیی
برای همین ،شب بارها از خواب می پریدم
جلوی درگاه می رفتم و بازش می گذاشتم
و می گذاشتم هر که موطنی نداشت به درون بیاید
گدایان ، روسپیان ، واماندگان و
همه جور آدمی می آمدند زیر سقفم
اکنون از آن شبها سالها گذشته
و هنوز باران می بارد و باد می آید
اکنون حتی اگر که تو شبی کنارم بیایی
می دانم دیگر نه تو را ، نه صدایت را
و نه چهرهات را نخواهم شناخت
از آن رو که دگرگون شده اند
ولی هنوز هم صدای قدم هایی
در باد می شنوم و هق هق گریه ای در باران
و کسی که می خواهد به درون بیاید
هر چند دلبندم ، در آن زمان تو نیامدی ، وآن که انتظار می کشید هم من بودم
باز هم دلم می خواهد بیرون ، جلوی درگاه بروم
ولی بیدار نمی شوم ، بیرون نمی روم
نگاه نمی کنم و تنابنده ای هم به خانه ام نمی آید دیگر

برتولت برشت

دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش

دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش
در دیده تویی و گر نه جیحون کنمش

امید وصال تست جان را ورنه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش

ابوسعید ابوالخیر