وقتی عاشقم

وقتی عاشقم
احساس می‌کنم مثل پر سبک می‌شوم
روی ابرها راه می‌روم
نور خورشید را می‌دزدم
و ماه‌ها را شکار می‌کنم

وقتی عاشقم
احساس می‌کنم دنیا وطن من است
می‌توانم از روی دریا بگذرم
و هزاران رودخانه را رد کنم
می‌توانم بدون گذرنامه این طرف و آن طرف بروم
مثل کلمات مثل افکار

وقتی تو محبوب من باشی
ترس و ضعفم از بین می‌رود
احساس می‌کنم قوی‌ترین زن روی زمینم
و با صدای بلند نام تو را
در پاریس ، لوزان ، و میلان بر زبان می‌آورم
و به تمام کافه‌ها سر می‌زنم
کافه به کافه
و به کارگران جاده‌ها
رانندگان اتوبوس 
گل‌های روی بالکن
و حتی مورچه‌ها
و زنبورها
و گربه‌های خیابان می‌گویم
که من عاشقم
عاشقم
عاشقم

سعاد الصباح
برگردان : اسماء خواجه زاده

حرفهای تنهایی

امروز روز تو است
و هیچ فرقی نمی کند
در کدام سال از زندگی ات ایستاده ای
فرقی نمی کند چقدر زیبا و
چقدر سالم هستی
حق خودت را از زیبایی های زندگی بگیر 
نگذار تنهایی
تارهایش را در لحظه هایت بِتند

زمین زیر پای تو است
سایه ی خورشید بالای سرت
سهم خودت را از آفتاب و آسمان بردار
ادامه ی راه را روشن کن

لب های تو فقط
برای خنده و بوسه و
عاشقانه حرف زدن آفریده شده است
بخند و ببوس و بگو
عاشقانه ترین حرفهای جهان را

حرکت را به پاهایت بیاموز
راه بیفت
هنوز راه های زیبای زیادی برای رفتن داری

خلقت دنیا برای تو است
لحظه ای از زندگی کردن غافل نشو
که زمان همیشه از آنِ تو نیست

مینا آقازاده

ای باد

از تو تنها یک خواسته دارم
عطرش را
موهایش را
حتی اگرممکن است
خودش را هم برایم بیاور
ای باد

جمال ثریا

با خیال تو

من
راه های دور را هر روز
با خیال تو
نزدیک می کنم 
ای هر محال زندگیم با تو ممکن
ای آشنای هر روز با غربتم عجین 
من 
دوست دارمت
چه بخواهی
من 
دوست دارمت
چه نخواهی

حافظ ایمانی

رفتار عشق

عشق
رفتار خوبی
با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم در روزهای بارانی
چشم هایت را گمشده ببینم
گمشده در
جیب بی انتهای آنهایی که
هیچ چیز را به یاد نمی آورند
عشق
رفتار خوبی
با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم عاقبتت این باشد

ریچارد براتیگان

زبانِ تو را می فهمم

زبانِ تو را می فهمم
مثل گلوله ای
که زبانِ تفنگ را می فهمد

مثل رودخانه ای
که زبانِ ماهی را می فهمد
زبانِ سنگ را

مثل پرچمی
که زبانِ باد را می فهمد
فرقی نمی کند این باد
از کدام سرزمین می وزد
من پرچمم
برای تو میرقصم

زبان تو را می فهمم
مثل مادری
که زبانِ نوزادش را می فهمد

مثل درختی
که زبانِ سایه را می فهمد
زبانِ پرنده را

فرقی نمی کند به کدام زبان
تو یک شعرِ عاشقانه ای
من
ترجمه ات می کنم

بابک زمانی

غولی با چشمانی آبی

غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای  کوچک بود
خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود

غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد

 غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از  گام‌های بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت

غول چشم آبی  حالا خوب می داند
در خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود

ناظم حکمت
ترجمه : سیامک تقی زاده

دل می ستاند از من و جان می دهد به من

دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من

می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من

آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

هوشنگ ابتهاج

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌
ستارگان‌
برای‌ سرکشیدن‌ ماه‌ طلوع‌ می‌کنند
و سایه‌های‌ مبهم‌
می‌خسبند

خود را تهی‌ از ساز شعف‌ می‌بینم‌
ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مُرده‌ را زنگ‌ می‌زند

نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌
نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد
فراتر از تمام‌ِ ستارگان‌ُ
پرشکوه‌تر از نم‌نم‌ باران‌

آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌
دوست‌ خواهم‌ داشت ؟
وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند
کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشد ؟
آیا بی‌دغدغه‌تر از این‌ خواهم‌ بود ؟
دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند

فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه : یغما گلرویی

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد

اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد

وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد

چون حلقه‌ی زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد

جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد

ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پرده‌ی خود موی کشان کرد

فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد

گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد

عطار نیشابوری