رویای روزانه

آن ‌چنان خسته‌ام که
وقتی تشنه‌ام
با چشمهای بسته
فنجان را کج می‌کنم
و آب می‌نوشم
آخر اگر که چشم بگشایم
فنجانی آنجا نیست
خسته‌تر از آن‌ام
که راه بیفتم
تا برای‌ِ خود چای آماده سازم
آن ‌چنان بیدارم
که می‌بوسمت
و نوازشت می‌کنم
و سخنانت را می‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن می‌گویم
و بیدارتر از آن‌ام
چشم بگشایم
و بخواهم تو را ببینم
و ببینم
که تو نیستی
در کنارم

اریش فرید

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد شیرین زاده یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 21:40 http://m-bibak.blogfa.com

ممنونم از حضورشما محمدعزیز
خوشحالم که دوست داشتید
با مهر
احمد

ساحل جمعه 2 تیر 1396 ساعت 23:11

باران می شوم
و در خود می بارم
خورشید می شوم
و در خود می تابم
سبزه می شوم
و در خود می رویم
باد می شوم
و در خود می وزم
خاک می شوم
و در خود فرو می افتم
شب می شوم
و بر خود سایه می افکنم
عشق می شوم
و در خود بر تنهایی خود
می گریم

بیژن جلالی

گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار

نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه‌وار دوستت دارم

یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه‌وار شعر می‌نویسم

واهه آرمن


با درودو سپاس فراوان از همراهی صمیمانه تون ساحل عزیز
مانا باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.