ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
منم آن عاشق بد شانس
نه می توانم به سمت تو بروم
و نه می توانم به خودم برگردم
پس از تو
دلم بر من طغیان کرده است
محمود درویش
ترجمه : محمد حمادی
دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
ببین
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم
سیب یا گندم ؟
همیشه بهانهای هست
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام
زمین نه
نقطه نقطهی تنت
بانوی زیبای من
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
با بودنت
بهشت را دیدم
حالا خدا
دنبال سیب سرخی میگردد
تا از بهشت آسمان
رانده شود
عباس معروفی
آن چنان خستهام که
وقتی تشنهام
با چشمهای بسته
فنجان را کج میکنم
و آب مینوشم
آخر اگر که چشم بگشایم
فنجانی آنجا نیست
خستهتر از آنام
که راه بیفتم
تا برایِ خود چای آماده سازم
آن چنان بیدارم
که میبوسمت
و نوازشت میکنم
و سخنانت را میشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن میگویم
و بیدارتر از آنام
چشم بگشایم
و بخواهم تو را ببینم
و ببینم
که تو نیستی
در کنارم
اریش فرید
برای رسیدن به تو
راه نمیروم پرواز میکنم
نمینویسم
کلمه اختراع میکنم
دعا نمیکنم
باخدا همدستم
چیزهای باعظمت را باید
با عظمت خواست
چیستا یثربی
رز سرخ از شهوت سخن می گوید
و رز سفید از عشق
رز سرخ پرنده ای است شکاری
و رز سفید فاخته
اما من برای تو
غنچه ی سفیدی می فرستم
غنچه ی سفیدی که لبه ی گلبرگ هایش سرخ باشد
برای ناب ترین وشیرین ترین عشق
وبا آرزوی
بوسه ای بر لبانت
جان بویل اوریلی
دیگر نه آفتاب گُرگرفته
زبانم راروشن میکند
نه بالبال شب پره ای جانم را میشکافد
ونه شبنمی درقلبم آب میشود
بیادستم رابگیر
وخرده ریز این کلمات تباه شده را
ازپیشم جمع کن
شمس لنگرودی
خداوند نخست عشق را به ما هدیه می کند
آنگاه معشوقی را به ما وام می دهد
تا عشق را با او بیازماییم و پرورش دهیم
و چون میوه عشق رسیده و شیرین شد
آن معشوق که مایه رشد عشق بود به راه خود می رود
و عشق را تنها می گذارد
آلفِرد تنیسن
باید عطر زن را بوییده باشد
زنی را لمس کرده باشد
یا آواز لالایی زنی را شنیده باشد
سرودهی زنی را خوانده باشد
و با این حال شاید بتواند برای زنی شعر بگوید
وگرنه سخت در اشتباه است که شاعر است
دیهور انتهورا
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت
پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان می توانست ، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
برای کسی باز می کرد
و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد می ایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می توانستم ای دور از دور یک بار دیگر ببینم
قیصر امین پور
گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که تو مینویسی
گیرم که خصمانه نام مرا پنهان کنی در پس دروغهای شاخدارت
گیرم که زیر پا لگدکوبم کنی
باز اما مثل خاک ، من بر میخیزم
جسارت من تو را می آزارد ؟
چرا زانوی غم در بغل میگیری
وقتی میبینی سرفراز راه می روم
انگار در اتاق نشمین خانهام گنج یافتهام ؟
درست مثل ماه درست مثل خورشید
با همان قطعیتی که جزر و مد رخ میدهد
درست مثل امید که قد میکشد
باز برمیخیزم
دلت میخواست ببینی نشسته و شکستهام ؟
سر خم کرده ، چشم به زمین دوختهام ؟
شانههایم افتاده مثل اشک
خسته ام دیگر از فریادهای سرزندهام ؟
سرافرازی من سرافکندگی توست ؟
سخت است که ببینی
میخندم انگار در حیاط پشتی خانهام
معدن طلا کشف کردهام
گیرم کلمات خود را به سوی من شلیک کنی
گیرم با نگاهت بر من زخم زنی
گیرم با نفرت خود جانم بگیری
اما باز مثل هوا ، من بر میخیزم
زیبایی من مایه اندوه توست ؟
انگشت به دهان میمانی
وقتی میبینی میرقصم و انگار
بین رانهایم الماس دارم
از دل زاغههای شرم تاریخ
برمیخیزم
از میان گذشتههایی که ریشه در رنج دارند
برمیخیزم
من اقیانوس سیاهم ، پهناور و خروشان
جاری و عاصی ، موجم من
پشت سر میگذارم شبهای هراس را
برمیخیزم
پیش می روم به سوی سپیده که آزاد است و رها
برمیخیزم
در دست دارم موهبتی که به ارث بردهام از اجدادم
من امید و رویای بردگانم
برمی خیزم
برمیخیزم
برمیخیزم
مایا آنجلو
مترجم : آزاده کامیار
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصه عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
هاتف اصفهانی