خیلی تنهایم ، غمگینم

خیلی تنهایم ، غمگینم
به واقع آن گونه که به چشم می آیم ، نیستم
در تاریکی ها گم گشته ام
به دنبال نورم ، در پیِ امید
از مدت ها پیش
هر چقدر می گردم
درونِ چاه های تاریک بیشتر غرق می شوم
کسی صدای فریادم را نمی شنود
آن که می شنود هم توجهی نمی کند وُ
نمی خواهد که نجاتم بدهد
اما من در برابر این بی علاقگیِ مردم
تشنه ی توجه و علاقه ام
امیدم را از دست داده ام
می دانم روزی قلب کوچکم طاقت نخواهد آورد
به هر چه باور و اعتماد داشته ام
پشت کرده وُ
وداع خواهم گفت

نیلگون مارمارا
مترجم : مجتبی نهانی

چیست عشق ؟

چیست عشق ؟
گاهی یک بوسه
یک نگاه کوتاه
یک لبخند
گونه ای سرخ از شرم نگاه
ضربانی تند
یک دوستت دارم با لکنت
عشق پنهان ترین پیدای عالم است

یاس کرمانی

مرا‌‌ رها نکن عزیزم

مرا‌‌ رها نکن عزیزم
تحمّل رفتنت را ندارم

با اشک‌های حسرتم
نمی‌توانم خودم را تسکین دهم

می‌گویی باز می‌گردم اما
تقدیر را باور ندارم

با خاطراتی که برایم باقی گذاشتی
من، بی‌تو نمی‌توام زندگی کنم

امید یاشار اوغوزجان
مترجم : مجتبی نهانی

به جز تو

به جز تو
قلب خودم را
به هیچ کس نسپردم
تو هم
غمی به جهانم
اضافه کردی و رفتی

امید صباغ نو

به چشمهایت سری زدم

به چشمهایت سری زدم
چشم نبود کتاب آسمانی یک عاشق بود
عاشقی که فریاد می زد
و تمام شاعران جهان را به سوی خودش می خواند
به قلبت سری زدم
اسرار آفرینش یک زن را پنهان داشت
ولی دم بر نمی آورد

نتالی حنظل
مترجم : بابک شاکر

بی رحمی جمعه ها

وقتی یاد گذشته می‌کنی
مواظب باش جمعه نباشد
جمعه می‌تواند قاتلت باشد
بی‌رحمی‌اش
مثل عشق من به تو
هنوز پابرجاست

چیستا یثربی

برف می بارد

امشب
خواننده ای دوره گردم
و هنوز صدایی دارم
برای تو
ترانه ای را که دوست نداری
خواهم خواند
در تاریکی برف می آید
تو در دروازه مادرید ایستاده ای
و در برابرت تمام داشته های زیبای مان
امیدواری ، حسرت و آزادی مان
و سپاهی که کودکان را کشته است
برف می بارد
و شاید امشب
پاهای خیس ات سردشان شده است
برف می بارد
و به تو که فکر می کنم
و گلوله ای به تن ات اصابت می کند
و دیگر نه برف، نه باد و نه شب
برف می بارد و تنها
تو در ذهن منی

ناظم حکمت

ما به بهشت بازمی‌ گردیم

لب تو
بوسه‌ ی مرا می‌ شناسد
مثل لب حوا
که بوسه‌ ی آدم را
با این تفاوت که
برای حوا
آدم دیگری نبود
و برای تو
آدم‌ های دیگر بسیارند

اما
هیچ آدمی
برای تو
من نمی‌‌ شود
پس
هم تو حواتری و
هم من ، آدم‌ تر
و این یعنی
ما به بهشت بازمی‌ گردیم

افشین یداللهی

عشق ، انکار شدنی نیست

عشق ، انکار شدنی نیست
عشق ، انکارشدنی نیست
گرچه با پایان زندگی
فرداهایی جریان دارند
آنگاه که دیگر
نمی توانم به انتظار تو بمانم
و تو ناگهان
تمام عیار فرا می رسی
و سرک می کشی به همه ی جاهای تاریک
آنجا که برشیشه ها بوران برف برخورد می کند
آنجا که انتظاری یک ساله ، یک قرن می شود
آنجا که من و دوستانم گرمایی نداریم
و تو به دنبال حرارت می گردی
زین پس دیگر به جایی علاقه ای نخواهم داشت
چنین صبری برازنده ی تو نیست
ما سه انسان ماشین زده ایم
و باز خواهد ماند ، به رغم همه چیز
می خزد میان تراموآ ، مترو
و به چیزی دیگر و از قبل نمی اندیشد
و بوران در مسیر رفت و برگشت
به شیشه ها اصابت می کند
و بر مسیرهای دوردست
که به تعقیب ما می آیند
و برای خانه ای که دیگر
غمگین و ساکت خواهد ماند
و سروصداها
و سروصداهای کتاب ها از شمار می افتند
جایی که تو پشت درب آن
شکوه هایت را شروع می کنی
از سیر تا پیاز می گویی و
فرصتی به من نخواهی داد
و برای این ممکن است
همه چیز را از دست بدهی
و قبل از همه ی آن ها
من را و همه ی باور ها را
و دیگر دشوار است برای من
که تو شکیبایی نداری
و همه ی روز ها
از لابه لای در عزیمت می کنند

وِرونیکا توشنُوا شاعر روس
ترجمه : ابوذر کردی

سلام می کنم

به هرکه عشـــق به من می دهد
سلام

سلام می کنم به چراغ
به «چرا» های کودکی
به چال های مهربان گونه ی تو

سلام می کنم به کوچه 
به کلمه ، به چلچله های بی چهچه 
به همین سر به هوایی ِساده

سلام می کنم
به بی صبری ، به بغض ، به باران 
به بیم باز نیامدن نگاه ِتو

باورکن من به یک پاسخ کوتاه
به یک سلام سرسری راضی ام

یغما گلرویی

تنها ترس با من می‌ماند

می‌خواهم
که بگریم
اشک‌هایت را
برای تو
اما چشم‌ تو
خشکیده است
شن‌زار و نمک
آنقدر که اشک‌هایم
برهوتی از تو ساخته است

از من چه مانده است
خشم‌ام
که خاموش‌اش کرده‌ام
کینه‌ام
که دیگر نمی‌شناسم‌اش
حتا اگر در خیابان ببینم‌اش
و اُمّیدم
که بازش نمی‌نهم

اما
همه از دست می‌روند
آرام‌تر از عمری
که لمس‌ات کرده‌ام
و تنها ترس
با من می‌ماند

اریش فرید
ترجمه : آزاده عندلیبی

ای شاه حُسن جور مکن بر گدای خویش

ای شاه حُسن جور مکن بر گدای خویش
ما بنده توییم بترس از خدای خویش

خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش
هجر از برای غیر و وصال از برای خویش

گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید به جای خویش

ای من گدای کوی تو، گر نیست رحمتی
باری نظر دریغ مدار از گدای خویش

صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش

زاهد برو که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش

حیف ست بر جفا که به اغیار می کنی
بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش

قدر جفای توست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش

گم شد دلم ، به آه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز دردسری از برای خویش

چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز
ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش

هلالی جغتایی