زیبایی ات را
در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم
بافه ای از گیسوانت
از قاب
بیرون می ریزد
دوباره می فهمم
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست
مصطفی زاهدی
از کنار تو دور می شوم
در خفا دوستت دارمت
و نقش پروانه ی بوسه های تو
بر پیشانیم
در یاد خواهد ماند
فدریکو گارسیا لورکا
چند روز دیگر
شاید چند ماه دیگر یا شاید هم چند سال دیگر
بالاخره هم را می بینیم و از کنار هم آرام می گذریم
من چشم هایم را می بندم تا مبادا نگاهم بلرزد
اما در لحظه گذشتن یکباره تمام وجودم می بویدت
عطری آشنا
عطر خنده هایت
عطر نگاهت
عطری لبریز از خاطرات خوب
تو می روی و من سرشار از عطر تو می مانم
گیریم که نگاه ، گناه باشد
بوییدن که گناهی ندارد
دارد ؟
روزبه معین
بادها را به تو هدیه می کنم
و باران را
و برترین شعرم را که تنها یک جمله است
دوستت دارم
چه بسیار شب ها و روزهای زمستانی
دوستت داشتم
پیش از آنکه زاده شوم
چه بسیار شب ها و روزهای پاییزی
دوستت داشتم
پیش از آنکه زاده شوم
و چه بسیار شب ها و روزهایی
پس از مرگ
که دوستت خواهم داشت
و در عشق تو زاده می شوم
و در عشق تو می زیم
و در عشق تو خواهم مرد
یوزف زینکلایر شاعر سوئیس
مترجم : رضا نجفی
نقاشان
محتاج مدل های برهنه اند
برای آفریدن پرده های درخشان
اما شاعران
به خاطره ای
عطری
نگاهی
قانعند تا بسرایند
نسیمی که روسری تو را پس می زند
می تواند
باعث اتفاق افتادن
عاشقانه ترین شعر جهان شود
یغما گلرویی
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
که سرگذشت مرا دو نیم کرده است
مردی را میشناسم
که مرا مستعمرهی خود میسازد
آزادم میکند
گردهم می آوردَم
پراکندهام میکند
و در دستهای قدرتمندش پنهانم میکند
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
شبیه خدایان یونان
آذرخش از چشمان او میدرخشد
و بارانها از دهان او فرومیریزند
مردی را میشناسم
که وقتی در اعماق جنگل آواز سرمیدهد
درختان به دنبالش راه میافتند
ادامه مطلب ...
قسم به پرستو
آنگاه که جفتش می میرد
و تنها به آشیانه باز می گردد
چه غروبِ غریبی
قسم به کرم شب تاب
آنگاه که از پیله بیرون می آید
و با نسیم هم آغوش می شود
چه پروازی
قسم به خورشید
آنگاه که تو بر آن می تابی
چه تلالویی
قسم به همه دانه ها
آنگاه که در خاک می میرند
و در نور متولد می شوند
چه رستاخیزی
قسم به ساقه ای که در باد می شکند
آنگاه که از ایشان جز خاکستری
برجای نمی ماند
قسم به تمامی آیینه ها
آنگاه که در برابر آب قرار می گیرند
قسم به لطافت قسم
میدانم
که میدانی
دوستت دارم
مسیحا بزرگر
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد
و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم
غاده السمان
مترجم : اسماء خواجه زاده
نیمی کنار من
نیمی کنار دیگری
اینگونه عادلانه قسمت شده ای
من به این همه عدالت مشکوکم
به عشق مشکوکم
به داشتنت مشکوکم
فرهنگ لغات دیگری بنویسید
من به کلمات مشکوکم
وقتی پای عشق در میان است
لیلا قیصرخواه
تنها چیزی که باعث میشود
او را به طور کامل فراموش نکنم
این است که گاهی از خودم میپرسم
آیا او هم گاهی به من
فکر میکند ؟
آنا گاوالدا
من عاشق زنان میان سالم
که عشق را می شناسند
و اندوه را
و درد را
و بدون آن که حرفی بزنند
با چهره های تکیده شان
از عشق می گویند
و از اندوه
و از درد
فردین نظری
زن همسایه از سر دلسوزی
تا سر کوچه
پیرزن به رسم دیرین
تا دم در
اما مردی که دستم را گرفته است
تا گور همراهم خواهد آمد
در کنار کپه خاک نرم و سیاه سرزمینم خواهد ایستاد
تنها در این جهان
بلند و بلند تر فریاد خواهد زد
اما صدای من مثل همیشه ، به او نخواهد رسید
آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
زنی را می خواهم
که مانند درخت باشد
با برگ های سبزی که در باد می رقصند
آغوشش
چون شاخه های درخت باز باشد
و خنده اش
از تاریکی های زمین الهام گرفته
در سر انگشت هایش پراکنده شود
زنی می خواهم چون درخت
که هر طلوع و غروب
از افقی به افقی بگریزد
در حالیکه ازاسارت خود در خاک گریه می کند
بیژن جلالی
چه روی خواهد داد رویای به تاخیر افتاده را ؟
آیا خشک خواهد شد مانند مویز های زیر آفتاب ؟
آیا خواهد چرکید چونان زخمی پر از خوناب ؟
آیا خواهد گندید همچون گوشتی فاسد ؟
آیا قندک خواهد زد مانند شربتی شیرین ؟
آیا ممکن است که فرو افتد چون باری سنگین
و آیا متلاشی خواهد شد ؟
لنگستون هیوز
مترجم : محمد حسین بهرامیان
تو را
زیر بالشم پنهان می کنم
شبیه کتابی ممنوعه
چراغها خاموش می شوند
و صداها می خوابند
سپس تو را بیرون می آورم
و حریصانه می بلعم
مرام المصری
مترجم : سیدمحمد مرکبیان
در زندگی ام تنها تو را دوست داشته ام
همه می دانند که تو را دوست دارم
دلم می داند
خیالم می داند
دردم می داند
خوابم می داند
خونم می داند
تنها تویی که نمی دانی
احمد حسینی شاعر کرد
ترجمه : برات قوی اندام
عطش من به تو را
همه رودخانه های جهان
فرو نتوانند
نشاند
تمام طلاهای زمین
چقدر رنگ می بازند
مقابل لبهای تو
وقتی که می گویی
دوستت دارم
آن بردستریت
من در آستانه ی چند سالگی ام ؟
با احتساب روزها
صد سال خسته
با احتساب شب ها
هزار سال منتظر
با احتساب عشق
چند سال است
مرده ام
علیرضا شایگان
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشم گون
چون خاک دلدادهام استانبول
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم
عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن
چه زیباست اندیشیدن به تو
نوشتن درباره تو
به پشت خوابیدن در زندان و به خاطر آوردن تو؛
آنچه را که آن روز در آنجا گفتی
نه خود واژه هایت
بلکه عطر دنیای آن روزهایت
چه زیباست اندیشیدن به تو
باید از چوب
جعبه ای
حلقه ای
چیزی برایت بسازم
و سه متر ابریشم نرم برایت ببافم
آنگاه بالا پرم
از میله های پنجره آویزان شوم
و آنچه را که برایت مینویسم
به آبی زلال آزادی فریاد زنم
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
زمانی که از مرز چهل سالگی می گذرم
ناظم حکمت