در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسم

در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسم
که سرگذشت مرا دو نیم کرده است
مردی را می‌شناسم
که مرا مستعمره‌ی خود می‌سازد
آزادم می‌کند
گردهم می آوردَم
پراکنده‌ام می‌کند
و در دست‌های قدرتمندش پنهانم می‌کند

در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسم
شبیه خدایان یونان
آذرخش از چشمان او می‌درخشد
و باران‌ها از دهان او فرومی‌ریزند
مردی را می‌شناسم
که وقتی در اعماق جنگل آواز سرمی‌دهد
درختان به دنبالش راه می‌افتند

 

 مردی افسانه‌ای را می‌شناسم
که از بالاپوشش گندم بیرون می‌آورد
گیاهان را سبز می‌کند
و موسیقی چشم‌ها را می‌شنود
با او روی برف و آتش راه می‌روم
علی‌رغمِ دیوانگی باد و قهقهه‌ی توفان با او راه می‌روم
مثل خرگوش همراهش می‌روم
و هیچ‌وقت از او نمی‌پرسم کجا ؟

مردی را می‌شناسم
که غنچه‌هایِ در زهدانِ گل‌ها را می‌شناسد
از هزاران راز باخبر است
سرگذشت رودخانه‌ها را می‌داند
و نام گل‌ها را بلد است
او را در تمام ایستگاه‌های مترو
و سالن قطارها می‌بینم
مردی را می‌شناسم
که هرجا رفتم ، مثل سرنوشت در پی من آمد

در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسم
که مثل معراج از زندگی من گذشت
و زبانِ گیاهان
زبانِ دوست داشتن
و زبانِ آب را به من آموخت
روزگار سخت اطرافِ مرا شکست
و نظم اشیاء را تغییر داد

مردی را می‌شناسم
که وقتی به او پناه بردم درونم زن را بیدار کرد
و بیابان قلبم را بیشه‌زار ساخت

سعاد الصباح
مترجم : اسماء خواجه زاده

نظرات 1 + ارسال نظر
شاهپور ولیمحمدی پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 02:34

اشعار هر دو شاعره بسیار زیبا بودند. من یک بار در کشور کویت دکتر صباح را از نزدیک دیدم .واقعا در جهان شعر بی نظیر میباشد

ممنونم از حضور صمیمانه شما دوست عزیز
خوشحالم که این شعر را دوست داشتید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.