من به دنیا آمده ام

من به دنیا آمده ام
تا عاشق شوم
و لحظه های عشق را
از آغاز تا پایان
برای معشوقم
و بعد از او برای شما
به شعر بگویم

به دنیا آمده‌ام
تا هر یک از عشق‌های بی‌سرانجامم
تکه‌ای از قلبم را جدا کند
و در شعر
به معشوقم
و بعد از او به شما
هدیه کند

آمده‌ام که
تا آخرین تکّه‌ی قلبم
شعر بگویم

من
کلافگیِ تنهایی را
با آرامشی بیهوده
در کنارِ زنی که شعر نمی‌شود
عوض نمی‌کنم

من
به عقوبتِ آزادیِ ابد در عشق‌های بی‌سرانجام
محکومم
به جُرم شعرباره‌گی اعتراف می‌کنم
و تقاضای تجدیدِ نظر ندارم

افشین یداللهی

نظرات 3 + ارسال نظر
سه نقطه های دلم ... دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 19:37 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


......................................................................

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
ــ وعده ی دیداری ؟
ــ چه شنیدم ؟
تو چه گفتی ؟
ــ آری ؟!


حمید مصدق

چه‌قدر من دیدنَ‌ت را دوست دارم
در خواب
در غروب
در همیشه‌یِ هر جا
هرجایی که بِتوانْ تو را دید
صدا کرد
وَاز انعکاسِ نامَ‌ت
کیف کرد!
چه‌قدر من
دیدنِ تو را دوست دارم

افشین صالحی

دلارام یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 17:32

رفته است از دلم
و نه از یادم....
و می بینمش گاهی
دست در دست دیگری!!
و استشمام میکنم عطر تنش را
آنگاه که مستانه بر لبان دیگری بوسه میزند...
زیر لب میگویم
خوب شد که رفت؛
او که یک سر و هزار سودا داشت...
تا قیامت با او می ماندم؛
اگر فقط سودای مرا داشت...

به صبح می اندیشم،
و شروع دوباره تو
و طلوع عاشقانه های زیبایت
در من هزار بوسه
جوانه می زند
از درختی که خشکیده
دیشب از غم فراق تو
و هریک ازاین جوانه ها
یک گره از روح من است
که با عشق تو پیوند خواهد خورد
جاودانه ماندگار عاشقانه
و تو برای همیشه در غزلهایم ،
الماس گونه می درخشی

عرفان یزدانی

نیلوفر یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 17:04

نشسته‌ایم در این سایبان، من و گنجشک
به باغ می‌نگریم
و باغبان انگار
که هیچ خستگی‌اش نیست از هَرَس کردن.
به مهر می‌گویم
که: دارکوب عزیز!
از این چه سود که این سر رسیدِ باطل را
هزار مرتبه، بیهوده، پیش و پس کردن؟
و دارکوب عزیز
هزار مرتبه، این سر رسیدِ باطل را
ورق زده‌ست و نیاموخته‌ست: بس کردن!
نشسته‌ایم من و گنجشک
به باغ می‌نگریم:
نسیم، یک‌نفس از پویه در نمی‌مانَد
و عطر، در ورق غنچه در نمی‌گنجد.
پرنده، سهم درخت است
بهار را نتوان حبس در قفس کردن!

سید علی میرافضلی

برایت دست هایم را
باز نگه می دارم
آنقدر که نزدیک خانه تان
مزرعه ای سبز شود
پدرت به من افتخار کند که کلاغ ها را
دور می کنم
مادرت از سر لطف
برایم کلاه حصیری ببافد و من
به روزی فکر کنم
که تو
در آغوشم بگیری

محسن حسینخانی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.