آبی توئی وقتی عاشقی

مگر می شود
بوی " تو " را داشت و
خاطراتت را بوئید و
تو نباشی و اشک نباشد ؟

وای
باز آبی پوشیده ای ؟
چقدر به تو می آید این لباس
می دانی ؟
آبی توئی وقتی عاشقی
همین ، آبی از تو رنگ می گیرد

مهربان
من که پا به پای تو آمده ام فقط نمی دانم چرا این بار تنها رفتی ؟
چقدر گفتم که بیا و نرو ؟
چقدر گفتم حالا که می روی زود بیا
وقت رفتن یک آن ایستادی
در ازدحام نگاه ها ، نگاهم کردی
دستی تکان دادی و آرام رفتی

پشت این شعر مردی می گرید


بهمن زارع

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 17:14

هر شب از ایوان شعرم
به خیابانی می نگرم
که تنها عابرش باران ست
و نیمکتی تنها
که چشم به راه خاطره ای
لب انتظار نشسته است
و چراغ های دیروقت
که مرا در تو امتداد می دهند
و در کوچه های خیال
پراکنده می کنند
خیال واژه هایی
که از پنجره تا ماه
تو را می جویند
و از گل سرخ تا باران
به تو می اندیشند
واژه های شب زده ای
که بی تو
خواب به چشمشان حرام ست
به دنبالت
از رویایی به رویایی دیگر...!

پرویز صادقی

سلام احمدآقای عزیز ..انتخابها همچون همیشه بسیارزیبا و دلنشین..ممنونم.
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشین

دوست دارم به خود نسبت دهم
چشم های تو را
به تمام حالت ها و ثبت کنم
این را
که با همه یک فرق اساسی داری
در گیسوان تو اگر که جا ماندم و
تو را رعایت می کنم
با این سکوت و اندوهی
که سلسله ای را به دشت تبدیل می کند
این دیگر چه دوست داشتنی بود
آن هم من
که در تمام منزل ها
تنهایی ام را بیشتر لمس کرده ام
که به هرکس نزدیک تری
یا می کشد تو را یا دیوانه ات می کند
چون شکل موها و زلالی رگ هایی
که پیش درآمد بهاری شد
که اول دیوانه ام کرد و بعد کشتم
عیبی ندارد اما به خاطر شما

هرمز علیپور


سلام خانم نیلوفر عزیز
از همراهی صمیمانه ات سپاسگزارم
خوشحالم که شعرهای هفتگی را دوست داشید
موفق باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.