عاشق همه مردان شبیه تو

مرا به سرزمین عجائب ببر
آنجا که هیچ چیزش آشنا نیست
وشبیه هیچ سرزمینی نیست
من عاشق همه مردان شبیه تو باشم
همه مردان آن سرزمین شبیه تو باشند
ومن عروس حجله های تو
وتکرار تو
مرا به سرزمینی ببر که حاکمش مرده باشد
تمام کوچه هایش هرج ومرج باشد
زنی نباشد
من باشم و مردانی شبیه تو
طلوعش شب را آغاز کند
و روز در افسانه ها باشد
اسبهایش لگام دریده باشند و
شکوهش نبردهای شکست خورده
با فاتحانی شبیه تو
 
فادیا فهد شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

نظرات 3 + ارسال نظر
سپیده متولی سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 09:31 http://www.sepideh-motevalli.blogsky.com

این قــــــدر بر دوراهـــــی تقدیـــــر من نایست

این طور زُل نزن به من ای چشم های بیست!

این آشنای گم شده در عمق چشم هات

این حس نابلد کـــه مرا پیر کرده کیست؟

داری دل مرا به کـــــجا مــــی بری عزیز!

باور کن این ستاره ی تاریک مدتی ست

دارد به چشـــــم های تو ایمان می آورد

باورکن این غریبه تو را عاشــقانه زیست

با دست هــای خود کــفنـم می کنــی، ولــــی

این عشق.... این ارادت.... این منصفانه نیست

با این کـــــه روی دوش تو تشییع می شوم

من مانده ام که این همه آدم برای چیست

من سوختم، همیشه همین طور بوده است

ای!!! گرگ بی ملاحظه! بازی حساب نیست.

"جواد کلیدری"

سه نقطه های دلم دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 11:57 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


...............................................................
می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم ..
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی ...
.
.
شمس لنگرودی

دلارام شنبه 16 آبان 1394 ساعت 18:26

بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.
چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...
اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...
احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...
در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!
با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!
از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.
کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهری‌ست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.
«چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.
«چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...
دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...
دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...
چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...
می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...
می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...
می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...
مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!
و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!
کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...

آرامش تو اوج آرزوهای من است.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.