درد عشق

در عشق
باید درد دوری کشید
غمِ یار خُورد
ترسِ رقیب داشت
و زیرِ بار این‌ همه لِه شد
خوشه‌ی دست نخورده‌ی انگور زیباست
اما مست نمی‌کند

مژگان عباسلو

نظرات 5 + ارسال نظر
دلارام چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 13:12

من از دستهای سرد واهمه دارم
از همان روزی که سردی دست و تن و نگاه عزیزهایم را دیدم ترس بزرگی ریخت توی دلم...
ترس بَرَم داشت...ترس توی روحم رخنه کرد...لانه کرد...
دلم شد آشیانه ی ترسهایم..نکند هایم...
دلم شد پاتوق اگر اینجوری شَودهایم...من می میرم هایم...
من از نبودن ،تا حد ِمرگ می ترسم...
من از رفتن، تا مرز جنون، هراس دارم...
باید کشیده باشی تا بدانی از کدام هراس، حرف میزنم...؟!
باید جای من باشی تا بدانی جای خالی ، چه مساحت بزرگیست...؟!
باید یک روزی
یک جایی ،جانت را کسی با خودش برده باشد تا بدانی هراس ِ از دست دادن ،چقدر جانکاه است!
باید جای من باشی تا بدانی
وسط لحظه های اشتیاقت،ترس های ریز ودرشت ،راه بروند وذوقت کور شود یعنی چه؟
باید جای من باشی که بدانی وقتی می نویسم " تو مثل آفتاب داغ تابستان می مانی "
و ترسهایم را ذوب می کنی با گرمی بودنت
وغصه هایم را پَر می دهی با خنده هایت معنی اش چقدر بزرگ ومقدس است...!!
باید جای من باشی تا بدانی دوست داشتن با همه ی رنجش،چه رنج های بزرگی را از شانه ات بر می‌دارد
چه اطمینان گرمی را در دلت ،روشن می کند...
چه حال ِ خوشی برای ناخوشی های رنگارنگت ، می سازد...
باید جای من باشی تا بدانی زندگی...
بی دلتنگی ،بی دوستت دارم، بی هرم نفس، بی دستهای داغ ، نمی‌چرخد
پس ،به این اعتراف های ساده ی دوست داشتنم ...
به این التماس های عاشقانه ام ...
به هراس هایم ،به ستوه آمدن هایم، دل تنگ شدن های بی حدم ،با چشم ِدلت نگاه کن...
چون با چشم سر دیدن اش به خنده وا می دارد آدم را...!!

تا آسمان
سه‌چهار پله فقط کافی‌ست
اما
وقتی تو نیستی
تنها کمی سکوت و پنجره هم کافی‌ست
تنها کمی سکوت
پنجره، شب، اندوه
وقتی تو نیستی
همین برای دلم کافی‌ست
من فکر می‌کنم به تو
می‌دانم
دستی مرا گره گره به تو می‌بافد
دستی دوباره نقش تو را بر من
نقش مرا به دست تو می‌بافد
دستی دگر
اگرچه کمین کرده‌ست
این نقش را
از لحظه‌های تو بشکافد
اما
من فکر می‌کنم به تو
می‌دانم
چیزی شبیه معجزه در راه است
ایمان من درخت تنومندی‌ست
وقتی که از زمین دست تو می‌رویم
من فکر می‌کنم به تو
می‌خوابم

فروغ رئوفی

ممنونم از شما و متن زیبایی که نوشتید دلارام عزیز
موفق باشید
با مهر
احمد

س نقطه های دلم ... سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 18:42 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


..............................
به خاطر تو
در باغ‌های سرشار از گل‌های شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می‌کشم ..

پابلو نرودا

بگذار هرصبح
دریا
از دستان تو بالا بیاید
گیریم طوفان شود
باز امواج
یکی از شعرهای تو می شوند

معصومه باغبان

مرسی از لطف شما دوست گرامی
با مهر
احمد

نیلوفر یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 13:30

چقدر دوست داشتم این متن رو...


چیستی؟ ای تپش سرکش! ای شوق شدید!
که مرا در ضربان تو زبان می‌گیرد
...
اشک را واقعه عشق اگر دریابد
شعله می‌گردد و راه مژه‌گان می‌گیرد
امیر علوی


ممنونم احمد جان بابت انتخاب زیبایی که داشتید

در آغاز عاشق شدم
به برق نگاهت
به خنده ات
به اشتیاقت به زندگی
اکنون نیز دوست می دارم گریه ات را
و بیم ات را و نگرانی ات را
از فردا
و درماندگی نهفته
در چشمانت را
اما در برابر هراسی که داری
می خواهم یاری ات دهم
زیرا شوقم به زندگی
هنوز در برق نگاهت نهفته است

اریش فرید

ممنونم از همراهی صمیمانه ات مهدخت عزیز
شاد باشی
با مهر
احمد

سپیده متولی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 08:49 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

وقتی از فاصله ای دور تورا می بینم

بـــه خدا ماهیم و تـور ِ تو را می بینم

گسی وتندی وشیرینی وتلخی ازدور

اینهمه مزه ولــی شور تو را می بینم

بـــه نظر میرسد از میکده برمیگردی

من از این فاصله ناجور تو رامی بینم

تار هرموی تویک گوشه ای ازموسیقیست

نغمــه می سازی و ماهــور تو را می بینم

بـه جهنم اگر این حرف به دارم بکشد

به خدا هاله ای از نور تو را می بینم!!!

می نشینی که مرا داغ کنی ای بانو؟

می نشینم و به هر زور تو را می بینم

کوچه برهم زدی و پنجره ها باز شدند

چشم مردم بشود کـــور تورا می بینم

"ابوالقاسم خورشیدی"

چـه خـوب بـود
اگـر بیـن مـن و تـو
نـه رودی بـود و نـه کـوهی
و نـه سایـه هیـچ نا امیـدی
و نـه هیـچ آفـتاب تـند سوزانی
بیـن مـا فـقط راهی بـود
همـوار
و صـاف
و روشن
که قـلبهای ما را بـهم می پیـوست
که تـن های ما را بـهم می پیـوست
ولی دیگر مرا امیـد رفـتنی به چنیـن راهی نیـست
گامهایـم از رفـتنـی در تاریکی
به ستـوه آمده اند
تنـم آرزوی فـرامـوشی را دارد
ولی هنـوز قلبـم چـون شمـعی
می سوزد
و من بـریـن کـوره راههای نا همـوار
به امیـد دیـدار تـو
روان هستـم.

بیژن جلالی

ممنونم از همراهی صمیمانه تون خانم متولی عزیز
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد

ماتیلدا شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 19:45

اگر سفره ی دلم را برایت باز کنم...می آیی با هم جمعش کنیم؟؟؟

همین که
به مرگ می رسانی مرا
یعنی زندگی ام دست تـــوست

کاظم خوشخو

از حضور صمیمانه ات سپاسگزارم ماتیلدا عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.