دست هایت را می گیرم

میان تو و تنهایی
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی تماشایت می کنم
گلدان می شوم روی طاقچه
شب و روز در من نور بریزی

یا تنها پنجره ی اتاق می شوم
هر صبح موهایم را از صورتم کنار بزنی
شب می شوم
در من فکر کنی
به رویاهای دور
به رویاهای نزدیک
یا تنگ پر از شراب
که لبهایت را روی لب هایم بگذاری
من را بنوشی
این روزها مدام
تنهایی را انتخاب می کنم

و بدون آنکه بفهمی
دست هایت را می گیرم

فرناز خان احمدی

نظرات 1 + ارسال نظر
بتول دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 13:02

از این تنهایی هزارساله خسته ‌ام
از این که صدای تو را بشنوم , خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمه ها ، ماهیتابه ها
این شراب که هنوز بازش نکرده ام
گیلاس های خاک گرفته
بشقاب های دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را می گذاشتی
خودم که بهانه جو شده
از این انتظار خسته ام
همینجا نشسته ام بر زمین و فکر می کنم
چه خوب که زمین گرد است عشق من
می روی
آنقدر می روی که باز
آنسوی زمین می رسی به من ... !
عباس معروفی

همه چیز
از نبودن تو حکایت می کند
به جز دلم
که همچون دانه ای در تاریکی خاک
در انتظار بهار می تپد
تو برمی گردی
می دانم
از تولد و مرگ
زود آمدی
و دلم، ناگهان پر از تو شد
و این درد شیرینی بود
دردی چونان درد زادن
نه به سرعت
بلکه کم کم، از دلم رفتی
و جهان
ذره ذره از تو خالی شد
و این درد تلخی بود
دردی چنان درد مُردن

آنتوان سنت اگزوپری

مرسی از شعر زیبایی که نوشتید خانم بتول عزیز
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.