ولی خوش به حالت

ولی خوش به حالت
که یک عمر
چون من پریشان نبودی

مسافر نبودی
مهاجر نبودی
پرستوی آواره در باد و باران نبودی

نسیمی که می آمد از دور
در برگ و بار تو آواز می خواند
و چون من
درختی در اقصای سرد زمستان نبودی

چه می دانی از ابر
چه می دانی از کرتهای ترک خورده
تو که باخبر
از عطش
از تب شوره زاران نبودی

و شاید که بودی
ولی بی گمان
مثل من
عاشقی خسته
پیوسته سر در گریبان نبودی

محمدرضا ترکی

آنقدر مدام خوابت را دیده ام

آنقدر مدام خوابت را دیده ام
آنقدر راه رفته ام آنقدر سخن گفته ام
آنقدر عشق ورزیده ام به سایه ات
که دیگر از تـو هیچ چیز برایم نمانده است
فقط این برایم مانده که
سایه ای باشم میان سایه ها
که صد بار سایه تر باشم از سایه
سایه ای که می آید
و باز می آید به زندگی آفتابیت

روبر دسنوس
مترجم : سهراب مختاری

بی تاب آن زلف پریشان

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم ، نمی دانم
حبابم ، موج سرگردان طوفانم ؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت ؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم ، نمی دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم ؟ نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم ؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را
هزار و سیصد و چندین و چندانم ؟ نمی دانم

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد ؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم ؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم ، چه می دانم ؟
نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم

قیصر امین پور

چشمان زیبای تو

اینکه چشمان تو زیباست
درشعر من نمی گنجد
هنوز کلماتی هستند که کسی نمی شناسد
کلماتی در وصف زیبایی چشمهای تو
کلماتی که اگر یافت شود
کسی درک نخواهد کرد

علی احمد سعید ( آدونیس )
برگردان : بابک شاکر

افسون چشمانم

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم
نمی دانی نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم ، باده ی مرد افکنی دارم

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی نمی ترسی ، که بنویسند نامت را
به سنگ تیره ی گوری ، شب غمناک خاموشی

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و  این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
که سر تا پا بسوز خواهشی  بیمار می سوزی
دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی ؟

فروغ فرخزاد

مرا ببوس یک بار دیگر ، عشق من

زندگی در میانه جنگ تو را برگزید
تا عشق یک سرباز شوی
با پیراهن ابریشمی محقرانه‌ات
با ناخن‌های رنگین و جواهرانه‌ات
تو برگزیده شدی تا از میان آتش بگذری

بیا آواره من
بیا و از روی سینه‌ام
شبنم سرخ را سرکش

نمی‌خواستی بدانی کجا میروی
تو شریک رقص بودی
بی همرقصانی ، بی سرزمینی
و اینک گام میزنی در کنار من
و میبینی که زندگی با من پیش می‌رود
و مرگ پشت سر ما خوابیده است

اینک تو نمی‌توانی برقصی
با پیراهن ابریشمی‌ات در تالار رقص
ناگزیر از رفتن به روی خارها
و جا گذاشتن قطرات خون

مرا ببوس یک بار دیگر ، عشق من
تفنگت را پاک کن ، رفیق من

پابلو نرودا
ترجمه : احمد پوری

هوا چنان سرد است

هوا
چنان سرد است
که سرما را حس نمى کنم
و زخم
چنان گرم
که درد را

کنارت مى نشینم
دستم را گرم مى کنم
و خاکستر مى ریزم
بر زخمم

عمران صلاحى

این نامه را در قطار بخوان

این نامه را در قطار بخوان
باز کردی اگر چمدانت را
دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز
نمی خواستی از تو جدا شوند
آن ها را من برداشتم
تا سنگین نشود بار ِتو
و جا باشد برای خاطرات جدیدت
برای من
این چمدان کوچک
و این راه دراز هم می تواند
بهانه فردا شود

آ . کلوناریس شاعر یونانی
مترجم : احمد پوری

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی

گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی

خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشی

دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی

شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک
سزدت گر همه با اشک ندامت باشی

می کنم بخت بد خویش شریک گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی

ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را
یاد کردی به سلامم به سلامت باشی

هوشنگ ابتهاج