صد سال شد که روی تو را ندیدم

صدسال شد
که روی تو را ندیده ام
در آغوشت نگرفته ام
حسرت دوری ام از چشمانت
صد سال شد

باید پرسید
از روشنایی ذهنش
باید سوال ها پرسید
و به گرمی
دستی به کمرش کشید
زنی در یک شهر
صد سال است که منتظر من است

از شاخه های یک درخت بودیم
و از شاخه های یک درخت
افتاده و
جدا شدیم
و میان مان
صدها سال زمان
صدها سال فاصله

آن زن
با همان انتظار صد ساله اش
دست فرزندش را گرفت
و با گذر از
همان فاصله ی صدساله
سوی من آمد
ولی حیف
حسرت که تمام شد
عشق هم به آخر راه رسید

ناظم
آن روزها
عاشق کسی دیگر بود

ناظم حکمت
مترجم : سیامک تقی زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.