باغ آیینه

چراغی به دستم ، چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند

فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد
و درد خاموش وار تک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من ، در وحشت انگیز ترین شبها ، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام

تو از خورشید ها آمده ای ، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی
نگاه و اعتماد تو ، بدینگونه است

شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم

احمد شاملو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.